بریدهای از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم اثر نادر ابراهیمی
1403/10/11
صفحۀ 45
هلیا، طعم تلخ پوست آن انارها یادت هست؟ گرگها کنار رودخانه چراغ افروخته بودند. تو از صدای غربت، از فریادِ قدرت، و از رنگ مرگ میترسی؟ هلیا! برای دوست داشتن هر نَفَس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را...
هلیا، طعم تلخ پوست آن انارها یادت هست؟ گرگها کنار رودخانه چراغ افروخته بودند. تو از صدای غربت، از فریادِ قدرت، و از رنگ مرگ میترسی؟ هلیا! برای دوست داشتن هر نَفَس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.