بریده‌ای از کتاب جز از کل اثر استیو تولتز

بریدۀ کتاب

صفحۀ 70

به محض اینکه پیشنهادم پذیرفته شد دیگر ازش بدم آمد. حالا دیگر به نظر ایده ای احمقانه و فاجعه بار می آمد. وقتی تنهایی در سرم بود بیشتر دوستش داشتم. حالا که پایش به دنیا باز شده بود دیگر مسئول چیزی بودم که دیگر هیچ کنترلی رویش نداشتم. این اواین نبرد من بود با ایده ها، نبردی که تمام زندگی ام ادامه پیدا کرد:نبرد بر سر این‌که کدامشان باید اعلام شوندو کدامشان بسوزند و نابود و دفن شوند.

به محض اینکه پیشنهادم پذیرفته شد دیگر ازش بدم آمد. حالا دیگر به نظر ایده ای احمقانه و فاجعه بار می آمد. وقتی تنهایی در سرم بود بیشتر دوستش داشتم. حالا که پایش به دنیا باز شده بود دیگر مسئول چیزی بودم که دیگر هیچ کنترلی رویش نداشتم. این اواین نبرد من بود با ایده ها، نبردی که تمام زندگی ام ادامه پیدا کرد:نبرد بر سر این‌که کدامشان باید اعلام شوندو کدامشان بسوزند و نابود و دفن شوند.

16

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.