بریدۀ کتاب

بار دیگر شهری که دوست می داشتم
بریدۀ کتاب

صفحۀ 48

تو سرت را بلند می‌کنی، با دیدگان مرطوب، و می‌پرسی: «تو هم از تقدیر می‌ترسی؟ و آیا امکانْ همان تقدیر نیست؟» شاید. و شاید که تقدیر - که من نمی‌شناسمش - انعطاف‌ناپذیرتر باشد. انسان به جنگ امکانات می‌رود یا با آن‌ها کنار می‌آید؛ امّا تقدیر، اگر باشد، بن‌بستِ تمام خیابان‌هاست.

تو سرت را بلند می‌کنی، با دیدگان مرطوب، و می‌پرسی: «تو هم از تقدیر می‌ترسی؟ و آیا امکانْ همان تقدیر نیست؟» شاید. و شاید که تقدیر - که من نمی‌شناسمش - انعطاف‌ناپذیرتر باشد. انسان به جنگ امکانات می‌رود یا با آن‌ها کنار می‌آید؛ امّا تقدیر، اگر باشد، بن‌بستِ تمام خیابان‌هاست.

12

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.