بریده‌ای از کتاب رادفورد و پسر اثر گیتا سوئربی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 116

ژانت: تمام شب رو به خاطر امیدی که تو قلبم بود به سختی خوابیدم. مری: امید؟ ژانت: برای چیزهایی که از راه می‌رسن. خواب دیدم. خواب اینکه تو تابستون توی یه جای پر از گل‌های سفید و انبوه هستم. گل‌هایی که انگار هیچ‌وقت توی دشت رشد نکردن. اونجا دشت بود. یه جایی نزدیک خونه مارتین. و من خواب دیدم که اون اومد پیشم با صورتی که وقتی کوچیک بودم ازش تو ذهنم مونده، با سری رو به بالا و چشم‌های صادق. اون لحظه من می‌دونستم که توی تختم، توی اتاقم هستم اما مثل این بود که خوشی عمیقی تو وجودم شکل گرفت. مثل وقتی که بارون شدید می‌آد و دریاچه کوچیکی پر از آب می‌شه.

ژانت: تمام شب رو به خاطر امیدی که تو قلبم بود به سختی خوابیدم. مری: امید؟ ژانت: برای چیزهایی که از راه می‌رسن. خواب دیدم. خواب اینکه تو تابستون توی یه جای پر از گل‌های سفید و انبوه هستم. گل‌هایی که انگار هیچ‌وقت توی دشت رشد نکردن. اونجا دشت بود. یه جایی نزدیک خونه مارتین. و من خواب دیدم که اون اومد پیشم با صورتی که وقتی کوچیک بودم ازش تو ذهنم مونده، با سری رو به بالا و چشم‌های صادق. اون لحظه من می‌دونستم که توی تختم، توی اتاقم هستم اما مثل این بود که خوشی عمیقی تو وجودم شکل گرفت. مثل وقتی که بارون شدید می‌آد و دریاچه کوچیکی پر از آب می‌شه.

5

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.