بریدهای از کتاب کآشوب: بیست و سه روایت از روضه هایی که زندگی می کنیم اثر احسان رضایی
7 روز پیش
صفحۀ 118
عمو داشت با بابا حرف میزد و من شیرینی به دست سرم را بالا گرفته بودم تا لبخندش را ببینم. عمو شیرینی برداشت با لبخند. بابا گفت«اومدی خداحافظی برای جبهه؟ بچه توی راه دارید که.» عمو سرش را زیر انداخت و گفت«امام حسین هم زن و بچه داشت.» جملهاش افتاد توی بشقاب گل سرخی ملامین. برش داشتم. بویش کردم. مثل ماهی از دستم سر خورد و افتاد روی خاک.
عمو داشت با بابا حرف میزد و من شیرینی به دست سرم را بالا گرفته بودم تا لبخندش را ببینم. عمو شیرینی برداشت با لبخند. بابا گفت«اومدی خداحافظی برای جبهه؟ بچه توی راه دارید که.» عمو سرش را زیر انداخت و گفت«امام حسین هم زن و بچه داشت.» جملهاش افتاد توی بشقاب گل سرخی ملامین. برش داشتم. بویش کردم. مثل ماهی از دستم سر خورد و افتاد روی خاک.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.