بریدۀ کتاب
1403/8/12
4.2
8
صفحۀ 242
امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق نق میکرد. شیشه شیرش را دادم دستش. آقا مصطفی گفت: «اگه بچهها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچهات هستند. به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.»
امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق نق میکرد. شیشه شیرش را دادم دستش. آقا مصطفی گفت: «اگه بچهها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچهات هستند. به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.