بریدۀ کتاب

رویای بیداری
بریدۀ کتاب

صفحۀ 242

امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق نق می‌کرد. شیشه شیرش را دادم دستش. آقا مصطفی گفت: «اگه بچه‌ها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچه‌ات هستند. به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت می‌کنی.»

امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق نق می‌کرد. شیشه شیرش را دادم دستش. آقا مصطفی گفت: «اگه بچه‌ها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچه‌ات هستند. به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت می‌کنی.»

7

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.