بریده‌ای از کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 16

راستش، من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دستِ خودم نبود که با یک تشر رنگم می‌پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس می‌کردم. این‌طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگ‌تر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچک‌تر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.

راستش، من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دستِ خودم نبود که با یک تشر رنگم می‌پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس می‌کردم. این‌طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگ‌تر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچک‌تر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.

29

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.