بریدۀ کتاب

پاتوق ها
بریدۀ کتاب

صفحۀ 110

خوب می‌دانم که خورشید ذره‌ای هم از جایش تکان نمی‌خورد، حتی یک میلی‌متر، می‌دانم که بالا آمدنش صرفا توهم است؛ از جنس عالم خیال. آن‌قدر تماشایش می‌کنم تا دیگر ممکن نباشد، و تماشایش بیش‌ازاندازه دردناک شود. ولی در لحظه‌های سپیده‌دم فقط چشم‌هایم اذیت نمی‌شود، دلم هم می‌گیرد. نوری را که بر شهر می‌تابد احساس می‌کنم، به صورتم می‌خورد ولی تا مغز استخوانم را گرم می‌کند، و با بالا آمدن خورشید به تماشای رخت‌های نخ‌نما و خشک‌شدهٔ همسایه‌ها هم ادامه می‌دهم. بعد چشم‌هایم را می‌بندم، نور را از پشت پلک‌هایم می‌بینم و حسرت می‌خورم بابت تنبلیِ معمولم که باعث می‌شود این پدیدهٔ فوق‌العادهٔ روزانه از دستم برود. از طرفی هم طاقت ندارم هرروز صبح را به این شکل شروع کنم. هم سرشار از انرژی می‌شوم، هم خالی از آن.

خوب می‌دانم که خورشید ذره‌ای هم از جایش تکان نمی‌خورد، حتی یک میلی‌متر، می‌دانم که بالا آمدنش صرفا توهم است؛ از جنس عالم خیال. آن‌قدر تماشایش می‌کنم تا دیگر ممکن نباشد، و تماشایش بیش‌ازاندازه دردناک شود. ولی در لحظه‌های سپیده‌دم فقط چشم‌هایم اذیت نمی‌شود، دلم هم می‌گیرد. نوری را که بر شهر می‌تابد احساس می‌کنم، به صورتم می‌خورد ولی تا مغز استخوانم را گرم می‌کند، و با بالا آمدن خورشید به تماشای رخت‌های نخ‌نما و خشک‌شدهٔ همسایه‌ها هم ادامه می‌دهم. بعد چشم‌هایم را می‌بندم، نور را از پشت پلک‌هایم می‌بینم و حسرت می‌خورم بابت تنبلیِ معمولم که باعث می‌شود این پدیدهٔ فوق‌العادهٔ روزانه از دستم برود. از طرفی هم طاقت ندارم هرروز صبح را به این شکل شروع کنم. هم سرشار از انرژی می‌شوم، هم خالی از آن.

20

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.