وقتی خوانش این کتاب به پایان رسید، از اینکه زیر جمله ای از این کتاب خط نکشیده بودم، تعجب کردم!
انگار از اول اصلا قرار نبود جمله ی الزاما خاصی از این کتاب یادم بمونه! بلکه مهم، مفهوم و حرفی بود که نویسنده میخواست با شخصیت هایی که ساخته ، بهمون منتقل کنه،
اینکه چطور زندگی یک آدمیزاد و یک سگ ِ پیر و درمونده میتونه بهم شبیه باشه، اینکه چطور گاهی مجبور میشی تصمیم های سختی توی زندگیت بگیری ، اینکه زیستن با آرزوهای محال یعنی چی و کلی حس و حرف دیگه.
از خوندن این کتاب خوشحالم، شاید روزی هم دوباره سمتش برگردم،
این کتاب تونست منو مجددا بعد از سال ها دوری از ادبیات، با این فضا آشتی بده و دوباره دست منو تو دست کتاب بذاره
ازت ممنونم آقای جان اشتاین بک !