غمِ عجیبی که داشت، باعث میشد چند لحظه کتاب رو ببندم و دوباره شروع کنم. برخلاف بقیهی کتابهایی که اسپویل میکردن و دلسرد میشدم وسطاش، این کتاب اونجوری نبود. دوست داشتم صفحات رو زودتر برم جلو و بخونم که به یه آرامش خاصی میرسن کارکترها، با مرگ طارق احساس کردم کتاب تازه غمهاش شروع شده و رفته رفته از رشید بیشتر متنفر شدم. شخصیتی که داشت منو همیشه موقع خوندنش عصبی میکرد. لابهلای صفحاتی که میگفتم تموم شده و امیدی نیست، طارق سالم پیداش شد و رشید به قتل رسید. و اون صحنهی قتل لبخند زدم. از مرگش احساس کردم هم نفسهای من آزاد شدن هم لیلا و مریم.
و کاش مریم زنده میموند🥲شخصیت قوی، مادرانه، دلسوز، حامی که داشت خیلی پررنگ بود و درست مثل مادر خودش، زندگی نکرد!
و جلیلی که فقط اسم پدر یدک کشید و پشیمونیِ آخرهای عمرش هیچ اتفاقی رو به قبل رُخ دادنش بر نمیگردوند. شاید اگه مریم به دنبال جلیل نمیرفت، الان زنده بود.
و از طرفی کارکتر طارق هم نشانگر یه حامی و عاشق بود.
خیلی قشنگ بود و ارزش یک بار مطالعه کردنش رو داره و شاید هم بیشتر.