«... آندو یکدیگر را درک کرده بودند و مگره با یادآوری نوعی درک متقابل که در لحظهای کوتاه زیر پل ماری بین آندو به وجود آمده بود لبخندی بر لب آورد.»
آخرین سطرهای رمان مگره و مرد خانهبهدوش
کمیسر مگرهی فرانسوی شباهت چندانی به باقی کارآگاهان داستانی ندارد. مثل آنها نیست که همهی اتّفاقهای ریزودرشت همهی سرنخها را کنار هم میگذارند و پای منطق و استدلال و همچه چیزهایی را وسط میکشند تا در نهایت انگشت اشاره را بهسوی قاتل گریزپا بگیرند و در حضور جمع با غروری آمیخته به فخر دلایل جنایت را برشمارند و طشت رسوایی او را طوری از بام بیندازند که صدایش به گوش همه برسد. امّا کمیسر مگره برعکس همتایان خودستایش اهل جمع نیست؛ نیازی نمیبیند به اینکه دیگران را در «کشف» خود سهیم کند و درعینحال باهوشتر از این است که دستَش را پیش همه رو کند و شیوهاش را به دیگران بیاموزد. از همان ابتدای کار عملاً میفهمد که خلافکار واقعی کیست؛ خلافکار خودش را «لو» میدهد. کاری میکند که درست نیست. حرفی میزند که نباید بزند. دستش ناگهان میلرزد. حرفی را که به زبانش آمده رها میکند و چیز دیگری میگوید. رَد گم میکند؛ چون کمیسر مگره ظاهر آدمهای معمولی را دارد؛ یکی مثل دیگران. نبوغی در چشمهایش نیست. چشمهایش برق نمیزنند؛ کاملاً عادّیاند و اگر کسی آن مرد تنومندی را که روی صندلی کنارش نشسته نشناسد خیال میکند با کارمندی معمولی طرف است؛ مردی که زندگی حوصلهاش را سر برده و حالا میخواهد از خودش فرار کند.
نگاه کمیسر مگره به دنیا و آدمها در همهی داستانهایش تقریباً یکجور است؛ میخواهد آدمها را «بفهمد» و این برایش مهمتر از خلافکار بودن یا نبودن آنهاست. «چیز»ی لابد دلیل این خلافکاری است و کمیسر مگره عملاً در جستوجوی آن «چیز» است. آرامش ذاتیاش اجازه میدهد که گوشهای بنشیند و دربارهی ماجرایی عجیب دربارهی یک گره کور «خیال» کند. «فکر» نمیکند «خیال» میکند. «فکر» به کارآگاههایی تعلّق دارد که اهل منطق و استدلال هستند و همهی آرزویشان این است که در برابر جمعیت بسیار آدمها خودی نشان بدهند و زیرکی و ذکاوت خود را بهرخ بکشند و نبوغشان را با صدای بلند اعلام کنند. امّا کمیسر مگره چنین نیست؛ آنچه را که «خیال» میکند با صدای بلند به گوش همه نمیرساند. و در این بین نباید «پیپ»، این اسباب تدخین شگفتانگیز، را فراموش کرد. بخش اعظمی از این «خیال» قاعدتاً مدیون همین وسیلهی جادوییست. عمر «سیگار» کوتاه است؛ نمیشود با آن «سرگرم» شد؛ فاصلهی زندگی و مرگش کوتاهتر از آن است که «خیال»ی را به سامان برساند امّا عمر هر «پیپ» وقتیکه «چاق» شود وقتی آتش به جان توتونها بیفتد آنقدر هست که بشود «سرگرم» شد و «خیال» کرد.
چنین است که از همان ابتدای «مگره و مرد خانهبهدوش» آقای کمیسر به ژف وان هوت شک میکند. حاضرجوابیاش شکبرانگیز است؛ انگار از قبل خودش را برای پاسخدادن به این پرسشها آماده کرده و کمیسر مگره هم البته آنقدر کارکشته هست که «جزئیات» ماجرا را از او سئوال کند. کشتن مردی خانهبهدوش که روزگارش را زیر پل میگذراند بهنفع چهکسیست؟ و چرا باید او را در نیمههای شب سربهنیست کنند؟ حالا «کمیسر مگره» علاوه بر اینها با سئوال دیگری هم روبهرو میشود؛ این خانهبهدوش کیست؟ سردرآوردن از هویّت او حالا که عمرش به دنیا بوده و زنده مانده و شکافی که در جمجمهاش ایجاد شده او را از پا درنیاورده مهمتر از هر چیز دیگریست. کمیسر میداند که عامل سؤقصد بالأخره دست خودش را رو میکند. کسی که یکبار دست به خلاف میزند احتمالاً برای دومینبار هم همان کار را انجام میدهد و همین است که باعث میشود مگره «خیال» کند او پیش از این هم دست به خلاف زده و این خلاف نیمهکاره این سؤقصد بیسرانجام احتمالاً هدفَش پوشاندن آن خلاف اوّل است وگرنه کشتن مردی خانهبهدوش که روزگاری طبیب بوده و از خاندانی سرشناس است سودی به کسی نمیرساند. بله سردرآوردن از هویّت «دکی/ دکتر کلر» فعلاً مهمتر از هر چیز دیگریست و مگره بیش از همه در پی این است که بفهمد دلیل این گوشهنشینی این فرار از خانواده و پناهگرفتن زیر پل و زندگی با خانهبهدوشان چیست. این جزئی از پرونده نیست که مگره وظیفهای در قبالَش بهعهده داشته باشد علاقهی شخصی اوست. خود کمیسر اهل خانواده است. فرزندی ندارد؛ امّا در نبود فرزند هم احساس بدی به زندگی ندارد و البته که خانم مگره در این ماجرا سهم زیادی دارد. درست است که دیگر سنّوسالی از مگره گذشته؛ امّا هنوز نگران است چون از «آینده» خبر ندارد. اینرا هم بهیاد داشته باشیم که در نخستین داستانهای کمیسر مگره مرکز داستان حادثههاییست که مگره با آنها روبهرو میشود؛ امّا در داستانهای بعدی مگره به مرکز داستان بَدَل میشود؛ به آدمی که باید با این حادثهها روبهرو شود. در کنار این وظیفهی انسانی وظیفهی حرفهایاش هم هست؛ چهکسی میخواهد سر به تن دکی/ دکتر کلر نباشد؟ خود دکی/ دکتر کلر هم البته شباهتهایی به مگره دارد. او هم آدم دنیادیدهایست سرد و گرم روزگار را چشیده و خوب میفهمد که کمیسر پی چهچیزی میگردد؛ امّا ضرورتی نمیبیند که پاسخی بدهد. «با اینکه از صحبت دربارهی مسألهی فیمابین خودداری میکردند کلر بهخوبی میدانست مگره دنبال چهچیزیست و مگره نیز میدانست که کلر هم میداند. این بهصورت نوعی بازی درآمده بود که بین آندو انجام میگرفت. بازی کوچکی که همچنان تا صبح یکی از روزهای فوقالعاده گرم تابستان ادامه داشت.» و «مرد خانهبهدوش ادامه داد: زندگی برای هیچکَس آسان نیست.
ـ مرگ هم همینطور...
ـ قضاوت صحیح دربارهی دیگران غیرممکن است.
هردو یکدیگر را درک میکردند.
سربازرس [مگره] که سرانجام حقیقت را دریافته بود زیر لب زمزمه کرد: متشکرم.»
حالا مگره خیلی چیزها را میداند و تقریباً مطمئن است که ژف وان هوت پدرزنش را کشته و قایق او را تصاحب کرده که عامل سؤقصد به دکی/ دکتر کلر کسی جز ژف وان هوت نیست که عصبیشدن و پرخاشگریاش نتیجهی همینچیزهاست. مدرک؟ شاهد؟ نه دکی/ دکتر کلر که زبان باز نمیکند و کمیسر مگره هم چارهای ندارد جز اینکه چشمبهراه روزی بماند که ژف وان هوت دست به خطایی دیگر بزند...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.