ساعت یک و سی و پنج دقیقهی بامداد، و پایان کتاب «سوکورو تازاکی بیرنگ».
انگار خود سوکورو اومده بود بگه:
«حواست به خودت باشه... مبادا خودتو گم کنی توی هیاهوی زندگی.»
برای اولینبار، معنای واقعیِ کلمهی «درد» رو در زندگی فهمیدم.
> «اگر درد رو پیگیری نکنیم، میتونه تیزتر، شفافتر، و حتی کشنده بشه و تبدیل بشه به رنج»
و گاهی این درد، اونقدر عمیقه که ما رو از هویت خالی میکنه.
ما همه به اومدن و رفتن آدمها نگاه میکنیم، اما هیچوقت به خودمون نگاه نمیکنیم.
هیچوقت نمیپرسیم: من کجام؟ من کیام؟
ما مثل سوکورو، ساکت نشستیم روی سکوی ایستگاه قطار.
میبینیم آدمها میان، میرن، ولی یادمون میره بپرسیم:
> این اومدنها و رفتنها، چقدر در برابر هویت و زندگی خودمون مهمه؟