«بادها» بیانیهای فلسفی در قالب یک داستان است که بدبینی بارگاس یوسا نسبت به پیشرفت افسارگسیخته فناوری را نشان میدهد. داستان ساختار سه پردهای دارد. پردههای اول و سوم به ترتیب نقش گرهافکن و گرهگشا دارند. پرده دوم به شکل سفری ادیسهوار دنیای پادآرمانشهری داستان را آسیبشناسی میکند.
هوشمندی بارگاس یوسا به این است که مادرید را ترکیبی میان واقعیت و پادآرمانشهر مطلق ترسیم میکند تا درماندگی هویتی پیرمرد تداعی شود؛ گیرافتاده جایی میان سنت و مدرنیته.