Melika.H

Melika.H

@melika.h
عضویت

اردیبهشت 1401

7 دنبال شده

15 دنبال کننده

یادداشت‌ها

Melika.H

Melika.H

1402/4/18

        اشک های زنی که به خاطر مرگ عزیزانش می ریزد. دویدن های دختری که برای فروختن یک شاخه گل در چهارراه به گوش می رسد. هق هق پسری که برای نجات جان خود به گوشه ای پناه برده است. لب های پیرزنی که از درد بیماری توان باز شدن ندارند. چشم های پدری که در انتظار دیدن پسرش به در خیره شده است. شب های عاشقی که برای دیدن دوباره ی معشوقش بی انتها شده. ناله های پسربچه ای که زیر لگد های همکلاسی هایش بلند شده. لرزش مردی که به طناب دار خیره شده و انتظار مرگ را می کشد. فریاد های بی گناهی که برای اثبات گناه نکرده اش گوش ها را کر کرده. بغض خردسالی که خواستار مادر نداشته اش است. خون مردمی که بی هیچ دلیل بر روی زمین ریخته شده. جهانی که در تکاپو و حرکت است و خدایی که ناظر بر آن است.
 ناظر بر اشک ها ، ناله ها ، فریاد ها ، درد ها ، زمین خوردن ها و ... 
و فکری که ذهن بسیاری را درگیر کرده است . . . به راستی که خدایی هست؟
روی ماه خداوند را ببوس کتابی فوق العاده ، تاثیرگذار و متفاوت است. داستان درباره ی دانشجویی ست که در حال نوشتن پایان نامه خود است و موضوع آن را خودکشی یک فیزیکدان انتخاب کرده و در تلاش است تا زودتر علت این خودکشی را پیدا کند. زندگی اش را می گذراند و درگیر اتفاقات کوچک و بزرگی می اشود اما در بین همه ی این ها سوالی هست که ذهن یونس (شخصیت اصلی) را درگیر خود کرده. سوالی که در تمام لحظات در ذهنش ایجاد می شود و برای پیدا کردن جوابش ناتوان است. حالش را دگرگون کرده و توان ادامه دادن را از او گرفته است. سوالی که ذهن بسیاری از افراد را درگیر خود کرده است. 
 در جهان به این بزرگی خدایی هست ؟
      

20

Melika.H

Melika.H

1401/3/4

        همه ی چیز ها یک شروع و پایانی دارند. بعضی اوقات اتفاقاتی رخ می دهند که شاید طبق میل و خواسته ی ما نباشند. اتفاقاتی که جبران ناپذیر هستند. حادثه هایی که تاثیر زیادی روی زندگی ما می گذارند. اما می توان با شروعی دوباره و جدید تاثیر آن را کم رنگ تر کرد یا حتی از بین برد. شروعی که با تغییر همه چیز و همه جا شکل می گیرد!
از آن موقع تا به حال همه چیزی تغییر کرده است. اتاق بابا درش بسته شده است و اصلا باز نمی شود. مامان یک جا بند نمی شود و سعی میکند خودش را به کاری مشغول کند. رین هم تغییر کرده است. قسمتی از قلبش شکسته. قسمتی بزرگ که با هیچ چیز درست نمی شود. مامان سعی دارد همه چیز را روبه راه کند. می خواهد شروع جدیدی داشته باشد تا بلکه آن خاطره از یادشان برود و جای خالی او حس نشود. اما واقعا این شروع تاثیری دارد؟ 
اگر آن شب هرگز شروع نمی شد. اگر آن فکر به سرش نمی افتاد. اگر او از خانه بیرون نمی رفت. اگر هیچ کدام از این اتفاقات رخ نمی دادند، همه چیز خوب و عالی پیش می رفت، مثل گذشته! اما آن شب نحس شروع شد، او بیرون رفت و آن اتفاق رخ داد. به یک آن همه چیز تغییر کرد؛ همه ی همه …

 
درست مثل باران، داستانی جالب با شخصیت های متفاوت داشت.
داستان شخصیت های زیاد و خاصی نداشت اما متفاوت بودند. شخصیت پردازی نویسنده به نظرم خیلی خوب بود. با اینکه شاید خواننده همه ی شخصیت ها را درک نمی کرد اما به گونه ای بود که دوست داشت با ان ها همراه شود و به داستان ادامه بدهد. بیشتر داستان و گره هایی که اتفاق می افتادند ذهن و احساسات شخصیت ها را درگیر خود می کرد. گره ها اتفاقاتی بودند که ممکن بود برای هر کسی در زندگی پیش بیایند و چون هر شخصیت عکس العمل متفاوتی داشت و هیچ کدام یکسان نبود، خواننده را نیز درگیر خود می کرد و مجبور می کرد تا خودش را جای تک تک آن ها جا می زد. با اینکه شاید خیلی از آن ها را درک نمی کرد اما باز با آن ها همراه می شد تا ببیند در اخر چی کار می کنند.
داستان شخصیت محور بود و از زبان خود شخصیت اصلی (رین) تعریف می شد. گره ها به جز آشفتگی اول داستان و نقطه ی اوج زیاد بزرگ و هیجان انگیز نبودند اما چون بسیار واقعی بودند و جزء مشکلاتی بودند که ممکن است هر روز اتفاق بیافتند، بسیار ذهن را درگیر خود می کردند. با دیدن درگیر شدن احساسات شخصیت ها نیز این درگیری بیشتر می شد.
نویسنده کار جالبی در بیان کردن آشفتگی اول داستان کرده بود. او آشفتگی را همان اول کتاب یا به صورت مستقیم بیان نکرده بود. بین هر چند فصل قسمتی با عنوان آن شب قرار داشت که یک بند بیشتر نبود و هر بار بخشی از آشفتگی و حادثه ی آن شب را به صورت غیر مستقیم و کاملا گمراهانه تعریف می کرد. نویسنده از کلمات و جملات احساسی و گمراهانه استفاده کرده بود و این باعث می شد خواننده ترغیب شود که داستان را ادامه دهد. نتیجه ی آشفتگی و تاثیرات آن در داستان بیان شده بود اما این که چطور آن اتفاق وحشتناک رخ داده است، برای خواننده سوال بود و این سوال فقط با جلو رفتن و خواندن کتاب حل می شد. این کار نویسنده خواننده را بسیار ترغیب می کرد تا کتاب را با وجود برخی اتفاقات و گره های نه چندان جذابش، ادامه دهد.
پی رنگ خوبی داشت. در عین اینکه داستان روال عادی خود را ادامه می داد، نویسنده هم اطلاعات و سرنخ هایی از از اتفاقات اوایل داستان می داد. با گذشت زمان گره هایی ایجاد می شد که بعدا با حل شدن شان تاثیر خوبی داشتند. با گذشت زمان بعضی از گره ها حل می شدند و اتفاقات خوبی برای شخصیت اصلی می افتاد اما ناگهان گره ی دیگری ایجاد می شد که دوباره احساسات و رفتار رین (شخصیت اصلی) را به چالش می کشید .
در کل کتاب خوبی بود. داستانی رئال با پی رنگی جالب بود. موضوعاتی که برای گره ها انتخاب شده بود باور پذیر بودند و ممکن بود برای هر فردی اتفاق بیافتند. بیشتر داستان تاثیر اتفاقات روی رفتار و اخلاق شخصیت ها را نشان می داد. بسیار سرگرم کننده بود و پیشنهاد می کنم که این کتاب رو حتما بخوانید.
      

2

Melika.H

Melika.H

1401/2/16

        آتش، عنصری قدرتمند که در زمان های قدیم انسان ها به آن دست یافتند. اما همه چیز به همین سادگی تمام نشد. انسان ها به آتش رسیدند و توانستند گامی بزرگ برای پیشروی به جلو بردارند بی خبر از خشم ایزدان. ایزدانی مانند زئوس که مسبب این کار یا به قول خودشان بلای عظیم را پرومتئوس می دانستند. خشمگین بودند. آن ها انسان ها را لایق داشتند عنصری به ارزشمندی آتش نمی دانستند اما پرومتئوس که تایتان _ نیمی انسان و نیمی ایزد _ بود، این چنین فکر نمی کرد. برای همین آتش را به انسان ها داد، لقب آتش دزد را گرفت و سختی 200 سال به زنجیر کشیده شدن را به جان خرید. به مدت 200 سال هر شب ایزد کینه و خشم با جثه ای عقاب مانند به دیدار او می آمد و جگرش را پاره پاره می کرد و بدنش بیرون می کشید تا وقتی که بمیرد و این روند هر روز ادامه داشت و پرومتئوس هر روز که بیدار می شد تا شب منتظر مرگ بود. مرگی که معنای واقعی مرگ نداشت. هر شب جسمش نابود می شد در حالی که روح خسته اش به مدت 200 سال در آن زندانی بود. اما چه می شود اگر یک روز هرکول قوی ترن موجود جهان او را آزاد کند ...
کتاب آتش دزد رمانی با مضمونی متفاوت و عجیب بود. موضوع درباره اساطیر باستانی یونان بود. درباره ی ایزدانی همچون زئوس، هرکول، پرومتئوس و ...
می توانم بگویم که این کتاب چه از لحاظ شخصیت ها و داستان و چه از لحاظ قلم و سبک نوشتن نویسنده، با بقیه کتاب ها متفاوت بود.
نویسنده خلاقیت جالبی در داستان به کار برده بود. زندگی اساطیر یونانی را با انسان های قرن 18 تلفیق کرده بود. زمان ها و مکان ها مدام در حال تغییر بودند. در اول خواننده با دو داستان متفاوت در زمان ها، مکان ها و شخصیت های مختلف آشنا می شد. نویسنده هر دو داستان را همزمان و همراه با هم پیش می برد و در نقطه ای آن ها را به هم وصل می کرد.
شخصیت های زیاد با ویژگی های منحصر به فرد و متنوعی وارد داستان می شدند که خواننده خود به خود در روند داستان با ظاهر و باطن آن ها آشنا می شد.
نویسنده در اول خود را جای یکی از شخصیت های اصلی (جیم) داستان جا زد. در واقع داستان به گونه ای که انگار نوشته ی خود آن شخصیت است بیان می شد و در مواقعی که جیم (شخصیت اصلی) در مکان یا زمانی که داستان رخ می داد حضور نداشت مانند سوم شخص بود.
جیم به عنوان کسی که داستان را تعریف می کرد هر فصل را با سخن خود که مخاطب آن خواننده ها بودند شروع می کرد. سعی می کرد واکنش ها، سوال ها و افکاری که خواننده ها ممکن بود درباره ی فصل قبل داشته باشند را با حالتی طنز و جالب بگوید. انگار که می خواست خبردار بودنش را نشان دهد و از این روش با خواننده ها ارتباط بگیرد. و این اتفاق هم افتاد. ممکن بود که در اوایل داستان خواننده کمی گیج شود و چندان حسی به آن نداشته باشد ولی هر چه داستان بیشتر پیش می رفت شخصیت اصلی (جیم) و خواننده ارتباط بیشتری می گرفتند و این حس همزاد پنداری و مخاطب قرار گرفتن جذاب بود.
اما در مواقعی نویسنده از جانب خودش پی نوشت هایی در بعضی قسمت های داستان می نوشت که مخاطبش دوباره خواننده بود. اما این مثل نکته ی قبلی نبود. نویسنده در مورد بعضی چیز ها نظر می داد و حرف هایی از نویسندگی و حس خودش می گفت که ربط چندانی نداشتند. می توان گفت که اضافه و گاهی نا مفهوم و بی محتوا بودند؛ به گونه ای که خود من هم به عنوان خواننده در اوایل داستان این فرضیه که «نویسنده روانی ای بیش نیست!» به ذهنم خطور می کرد و گاهی این سوال که «نویسنده واقعا فکر می کند شوخ طبع است؟»  برایم پیش می آمد. اما همان طور که داستان پیش می رفت این نکته کمرنگ تر می شد و کم تر به چشم آمد.
به نظرم داستان خیلی نوشته ی قوی ای نداشت. نمی توان گفت که نویسنده قلم بدی داشت اما خوب هم نبود! موضوع بسیار جالب بود. شخصیت ها، مکان ها و اتفاقات به خوبی شرح داده می شدند و گاهی اوقات تشبیه های زیبایی هم در بخش هایی به چشم می خورد. اما با تمام این ها متن خیلی پربار نبود. نویسنده در بعضی بخش ها ضعف هایی از خودش نشان می داد و شاید آن چنان که باید نمی توانست جو و عواطف ساکن در موقعیت ها را ترسیم کند. خواننده می توانست تصویری کامل از داستان را در ذهن خود ترسیم کند اما انگار که آن تصویر با رنگ هایی محو و بی حال رنگ شده باشد، حس و حال موقعیت را به خوبی انتقال نمی داد. و به نوعی این نویسنده بود که خیلی رو بخش رنگ آمیزی تصویر ذهنی خواننده توجه نمی کرد و برداشت من از این نکته این بود که انگار همه ی گره ها به نوعی با هم برابر هستند و حس هایی مانند ترس، اضطراب، غم، شادی و … در آن ها به یک اندازه است شاید با اندکی تفاوت.
دو نکته ی آخر که بیان کردم باعث تضعیف سطح داستان شده بود اما با این وجود عواملی دیگر به خصوص موضوع و شخصیت های داستان این ضعف را پوشش می دادند و شاید در نگاه خیلی ها کتاب بدون اشکال و نقص باشد. به طور کلی اگر بخواهم جمع بندی نکات بالا را بگویم ، با توجه به موضوع خاص و خلاقانه ای که کتاب داشت به شخصه سطح توقع بالایی از پربار بودن متن و نوشته داشتم.
 در کل کتاب متفاوتی بود و می توان نویسنده را برای انتخاب همچین موضوع خلاقانه ای تحسین کرد اما همان طور که اشاره کردم سطح نگارش کتاب ضعیف بود و داستان روند جذاب و همراه کننده ای نداشت.
. . . :]
      

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.