مریم اکبرزاده

مریم اکبرزاده

@maryam_4979
عضویت

شهریور 1404

1 دنبال شده

0 دنبال کننده

                عاشق دیوانه وار کتاب
              

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ننوشته است.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

در گوشه‌ای دورافتاده از اسپانیای کهن، مردی زندگی می‌کرد به نام آلونسو کیخانو. مردی آرام، نه چندان ثروتمند، که تنها دل‌خوشی‌اش غرق شدن در دنیای کتاب‌های شوالیه‌گری بود؛ داستان‌هایی پر از اژدها، بانوان در بند، و پهلوانانی که با شمشیر و شرف، جهان را نجات می‌دادند. اما… خواندن زیاد این کتاب‌ها کار خودش را کرد. عقلش را از دست داد. دیگر نمی‌توانست میان خیال و واقعیت تفاوتی بگذارد. به باور خودش، او نیز باید شوالیه‌ای سرگردان شود؛ ناجی مظلومان، دشمن ستمگران. او زرهی زنگ‌زده از اجدادش پیدا کرد، اسب لاغری را که روزگاری کشاورزی را می‌کشید، «روثینانته» نام نهاد، و خودش را «دن کیشوت دِ لا مانچا» نامید. ولی چه فایده که شوالیه‌ای بی بانو نمی‌شود! پس زنی دهقانی به نام آلدونزا را در ذهنش به بانویی والا به نام دولسینه‌آ دل توبوسو تبدیل کرد؛ بانویی که هرگز ندید، ولی برایش جنگید. دن کیشوت عازم سفر شد، اما نه برای فتح سرزمین‌ها، بلکه برای اجرای عدالت، البته با چشمانی که حقیقت را دیگر نمی‌دیدند... در سفر نخست، مردم دن کیشوت را دیوانه پنداشتند و او را مسخره کردند. اما در سفر دوم، با او همراه شد سانچو پانزا، دهقانی ساده، واقع‌گرا، شکمو و شوخ‌طبع. سانچو با این وعده همراه شد که اگر وفادار بماند، فرماندار یک جزیره خواهد شد! دن کیشوت و سانچو، یکی سوار بر اسبی نحیف، دیگری بر خری کوچک، به دل اسپانیا زدند تا به باور خود با «پلیدی» بجنگند. اما جهان چیزی جز سوءتفاهم و شکست برای‌شان نداشت. دن کیشوت آسیاب‌های بادی را غول‌هایی ترسناک دید و به جنگ‌شان رفت؛ با بدنی مجروح و سری زخمی بازگشت. گله‌ای گوسفند را لشکر دشمن پنداشت و به حمله رفت؛ روستاییان حسابی کتکش زدند. زنجیر بردگان را دید و برای نجات‌شان شمشیر کشید؛ ولی در نهایت خود و سانچو از همان‌ها کتک خوردند! دن کیشوت به قلعه‌هایی خیالی رفت، جادوگرانی را متهم کرد، دشمنانی خیالی را تعقیب نمود، و با باور راسخ، شکست پشت شکست را پذیرفت، بی آنکه خم شود. مردم از شهرت دن کیشوت آگاه شده بودند. برخی اشراف‌زادگان، برای تفریح، با فریب و نیرنگ او و سانچو را به قصرشان دعوت کردند. سانچو را به عنوان فرماندار جزیره‌ای خیالی منصوب کردند و با طنز و آزمون، انتظار داشتند او احمقانه رفتار کند. اما سانچو، با عقل سلیم خود، عادل و باهوش ظاهر شد و همه را شگفت‌زده کرد. دن کیشوت، پس از ده‌ها شکست، کم‌کم پرده خیال از چشمانش کنار رفت. فهمید که بسیاری او را بازی داده‌اند. قلبش شکست، جسمش نیز شکست. او به خانه برگشت. بیماری‌اش بازگشت. این بار نه دیوانه، بلکه عاقل، در بستر افتاد و با نام واقعی‌اش، آلونسو کیخانو، از خیال‌بافی‌های گذشته‌اش توبه کرد. با لبخندی آرام، با خاطرات شوالیه بودن، چشم از جهان فروبست… دن کیشوت تنها داستان مردی دیوانه نیست. این کتاب، آینه‌ای از روح بشر است... دن کیشوت به ما یاد می‌دهد: شاید گاهی دیوانه‌ها، دنیا را بهتر می‌فهمند… اگر می‌خواهی بخندی، اندیشه کنی، اشک بریزی، و معنای انسان بودن را حس کنی، دن کیشوت تو را ناامید نخواهد کرد. این فقط یک رمان نیست؛ سفری است از رؤیا تا واقعیت، از شکست تا جاودانگی.

0

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.