آیدا صادقی

آیدا صادقی

@iaydawi

41 دنبال شده

41 دنبال کننده

            «درونِ توست اگر خلوتی و انجمنی‌ست
برون زِ خویش کجا می‌روی؟ 
جهان خالی‌ست.»

          

باشگاه‌ها

ملکهٔ جنایت 👸🏼🔪

215 عضو

قتل در خانه کشیش

دورۀ فعال

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

قطعا، من فقط مورد علاقه های خودم و به اشتراک گذاشتم

95

آیدا صادقی پسندید.
گفتگو در کاتدرال
          وقتی خوندم یوسا گفته: «اگر مجبور شوم روزی از میان آتش فقط یکی از کتاب‌هایم را نجات دهم، آن گفتگو در کاتدرال است.» فهمیدم که قراره روزهای سختی رو با کتاب بگذرونم، سخت و لذت‌بخش. این کتاب بیشتر از هر کتاب دیگه وقت منو گرفت چون بارها و بارها شد که یک صفحه رو چندین بار بخونم مخصوصا در یک سوم ابتدای کتاب البته الان که تموم شده میفهمم که قرار نبوده از همون اول همه چیز رو بفهمم و فقط باید با تمرکز به ذهن می‌سپردم تا کم‌کم همه چیز روشن بشه. تصور کنید یک مقصد خوش آب و هوای فوق‌العاده زیبا داریم با یک مسیر صعب‌العبور، این کتاب دقیقا برای من همین حالت رو داشت و خوشحالم که در طول اون مسیر صعب‌العبور بیخیال مقصد نشدم. یک روز باز این کتاب رو خواهم خواند و شاید از معدود کتابهایی باشه که دوباره میخونم حتما اما نه فوراً. اما در مورد داستان، کتاب با سانتیاگو زاوالا شروع میشه یک‌ خبرنگار جوان که در روزنامه‌ای اخیراً در مورد هاری مطلب می‌نویسه چون دردسرش از نوشتن در مورد ویتنام و کوبا کمتره! همون ابتدای کتاب سانتیاگو دو تا سوال برای خودش مطرح می‌کنه، کی و چگونه پرو خودش رو به گاج داد و خود من چطور؟ من کی خودم رو به گاج دادم. این کتاب چند صد صفحه به دنبال پاسخ این پرسش‌هاست. یک روز که سانتیاگو به خونه میره متوجه بی‌تابی همسرش میشه و اونجاست که می‌فهمه ماموران سگشون رو بردن و سریع به دنبال سگ میره. در محل نگهداری و کشتن سگ‌ها آمبروسیو رو میبینه، راننده‌ی پدرش در گذشته. با آمبروسیو به یک بار به اسم کاتدرال میرن و اونجا شروع به صحبت و گفتگو می‌کنند، گفتگویی که به قول مترجم بر خلاف تصور در همون صفحات ابتدایی تموم نمیشه و تا انتهای کتاب ادامه داره. کتاب تا همین جاهای داستان هنوز آنچنان سخت‌خوان نیست ولی از شروع گفتگو‌ها چنان زمان و مکان در هم پیچیده میشه که گاهی جواب درست یک جمله از نظر زمانی و مکانی ممکنه در یکی دو صفحه‌ی بعد داده بشه. گاهی ده جمله‌ی نوشته شده به صورت دیالوگ، مربوط به سه گفتگو و در سه زمانه که شاید فقط به خاطر یک کلمه شباهت دنبال هم اومدن. در بین این گفتگو از زندگی این دو نفر آگاه میشیم، اینکه سانتیاگو پسر یک سیاستمدار قدرتمند و البته ثروتمنده، اینکه سانتیاگو با پدرش زاویه داره و مدتی به حزب کمونیست پیوسته اما به اهداف و آرزوهاش نرسیده، و اینکه آمبرسیو چه زندگی سختی داشته و به چه کارهایی دست زده. در خلال این گفتگو و گفتگوهای دیگه یک دوره‌ی تاریخی حدود ۷-۸ ساله از پرو نمایش داده میشه، یک دوره‌ی دیکتاتوری نظامی که حتی گفتگو در مکان‌های عمومی جایز نیست و هر شخص گویا برای خودش یک پا دیکتاتوره، همون‌طور که یوسا میگه: «بیشتر از آن که دیکتاتور بزرگ فاجعه باشد، دیکتاتورهای کوچک که در اصل خود ملت اند فاجعه هستند.» در نهایت در کتاب اوضاع وخیم پرو و اهالی پرو در ذیل دیکتاتوری نظامی به نمایش در اومده. چند جمله از کتاب رو مینویسیم که فکر میکنم اولی، معروف‌ترین جمله‌ی کتاب باشه

اینجا آدم‌ها عوض می‌شوند، نه اوضاع.

دیگر نمی‌توانم یک جور زندگی کنم و فکرم جور دیگر باشد.

دن فرمین گفت: «همه از اودریا شکایت داشتند چون می‌دزدید. امروز همان قدر دزدی هست، حتی بیشتر، آن وقت همه‌کس هم راضی است.»

گفت: انتخابات ظاهرسازی است, سرهنگ, اما یک ظاهرسازی لازم... گرینگوها به ظاهرسازی عقیده دارند, باید منظورشان را درک کنیم. آنها از ژنرال راضی اند و تنها چیزی که می خواهند این است که ظواهر دموکراتیک حفظ شود. وقتی اودریا رییس جمهور منتخب بشود با آغوش باز به ما اعتبار می دهند.

مگر شما پرویی ها را نمی شناسید... ما مردم غریبی هستیم, دوست داریم از بازنده حمایت کنیم, از کسی که قدرت ندارد.

من قصد ندارم در چیزی دکتر شوم. توی این مملکت هرکسی که می بینی دکتر یک چیزی ست.


        

10

آیدا صادقی پسندید.
امید علیه امید: روشنفکران روسیه در دوره وحشت استالینی
          امید علیه امید مجموعه خاطراتی‌ست در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۳۴ تا ۱۹۳۸ از نادژدا ماندلشتام همسر اوسیپ ماندلشتام شاعر مشهور روسی در زمان استالین که به دلیل سرودن اشعار ضد استالینی دو بار دستگیر شد و در نهایت در دومین باری که به اردوگاه کار اجباری فرستاده شد، در آغوش مرگ آرام گرفت.

قرن گرگ بر شانه‌ام می‌جهد
اما من از خون گرگ نیستم
همچون کلاهی در آستین، مرا بی دغدغه
به پوستین داغ دشت‌های سیبری فرو کن
«اوسیپ ماندلشتام»

نادژدا با توصیف جامعه‌ی تحت دیکتاتوری‌ استالین و به تبع اون رفتار مردم نسبت به هم که پر بوده از شک و بدبینی پرده از بسیاری از اتفاقاتی که بر سر خودش و همسرش و تعداد زیادی از به اصطلاح روشنفکران اومده، بر میداره.

هر زمان خبر دستگیری کسی را می‌شنیدیم هرگز نمی‌پرسیدیم به خاطر چی دستگیرش کردند. آنها برای پیدا و سرهم بندی کردن دلایل بدیع جهت موجه ساختن دستگیری دیگران رقابت جانانه‌ای با یکدیگر داشتند. خب میدونی اون در واقع قاچاقچی بود اون دیگه خیلی تندروی میکرد .... هر کدام از این دلایل کفایت میکرد که هر فردی دستگیر و نابود شود: خودی نبود، بیش از حد حرف میزد، شخصیت بدی داشت، هر زمانی که فردی از آشنایانمان این سوال را می‌پرسید، آخماتووا با عصبانیت بر سرش فریاد میزد: «واقعا منظورت چیه وقتی میپرسی برای چی؟ الان وقتش رسیده بفهمی آدمها رو برای هیچی دستگیر میکنند!»

مردمی که در زیر یک نظام دیکتاتوری زندگی می‌کنند به سرعت آکنده از احساس عجز می‌شوند و همواره بهانه‌ای برای بی عملی خود پیدا میکنند. «آخه من چطوری میتوانم با بلند کردن صدای اعتراض خودم جلوی اعدام‌ها را بگیرم؟ این جور چیزها فراسوی قدرت و توانایی من است. حالا کی به حرف من گوش می‌دهد؟» چنین حرف‌هایی را سرآمدان جامعه ما بر زبان می‌آوردند و عادتِ تلاش نکردن برای به چالش‌طلبی قدرت فائقه حکومتی به معنای آن بود که هر داوودی که با دستان خالی به جنگ جالوت میرفت با قیافه های متعجب آدمها روبرو می‌شد.
مخالف همه بودن و مخالف زمانه بودن کار چندان آسانی. نیست تا حدی همگی ما زمانی که به یک دو راهی می‌رسیم وسوسه میشویم همان جاده ای را انتخاب کنیم که اکثریت انتخابش کرده‌اند ما دوست داریم به آنهایی ملحق شویم که به خیالمان راه و مقصد را بلدند‌. قدرت اراده عمومی بیکران است...

از نکته‌های جالب کتاب برای من این بود که با اینکه نویسنده‌ی کتاب نادژدا است حضور خودش در کتاب محسوس نیست و محور اتفاقات اوسیپ و دیگران هستند و نکته‌ی دیگه اینکه قضاوت‌های جالبی که در کتاب راجع به افراد میشه کاملاً رک و بی‌پرده است و البته از نظر من از دایره‌ی انصاف هم خارج نشده. مثلاً پس از ماجرای سیلی‌ای که اوسیپ به آلکسی تولستوی میزنه، داریم:

طولی نکشید که خبردار شدیم گورکی به تولستوی گفته بوده است: «ما به او (ماندلشتام) خواهیم فهماند که حمله کردن به نویسندگان روسی یعنی چه.» حالا با قاطعیت به من می‌گویند گورکی نمی‌توانسته چنین حرفی گفته باشد. آنها می‌گویند گورکی واقعاً متفاوت از آن تصویری بود که ما از او در آن زمان در ذهن خودمان تصور می‌کردیم حالا گرایش گسترده ای وجود دارد که می‌خواهد گورکی را بدل به قربانی رژیم استالینیستی کند. حالا خیلی‌ها هستند که میخواهند از گورکی یک قهرمان آزادی اندیشه بسازند و او را حامی روشنفکران در دوره‌ی لنین و استالین جلوه دهند.

شخصیت دیگه‌ای که ازش بسیار در کتاب نام برده میشه آنا آخماتووا، شاعر و دوست صمیمی اوسیپ و نادژدا است. آخماتووا پس از دستگیری اوسیپ شعری سرود

آن‌جا پشت سیم‌های خاردار
درست در دل تایگای انبوه
آن‌ها سایه‌ی مرا برای بازجویی می‌بردند


چند خطی از کتاب:

وقتی یک گاو را به سلاخ‌خانه هدایت می‌کنند هنوز امیدوار است که از دستِ قصابانش بگریزد و آنهارا لگدکوب کند گاوهای دیگر نتوانسته‌اند این آگاهی را به هم نوعانشان منتقل کنند که چنین اتفاقی هرگز رخ نمی‌دهد و از سلاخ‌خانه هیچ راه
بازگشتی به گله وجود ندارد. من هرگز نشنیده ام آدمی در حال بُرده شدن به سکوی اعدامش، توانسته باشد فرار کند اغلب از خود می‌پرسیدم آیا جیغ کشیدن در زمانی که تو را کتک می‌زنند و زیر پا له میکنند کار درستی ست؟

هیچ چیزی به اندازه‌ی شریک کردن مردم عادی در جنایت‌های رژیم باعث تشدید احساس همبستگی این آدم‌ها با رژیم نمی‌شد هر چقدر پای مردم بیشتری به داخل جنایت های رژیم کشیده میشد و تعداد خبرچین‌ها و جاسوسان پلیس مخفی بیشتر میشد بر تعداد حامیان رژیم و کسانی که خواهان عمر هزار ساله ی آن بودند نیزاضافه میشد.

در سال ۱۹۳۷ یک سرباز تازه مرخص شده به من گفت: «هیچ انتخاباتی در جهان به اندازه‌ی انتخاب ما منصفانه نیست؛ آنها [حکومت] نامزدها را معرفی می‌کنند و ما از بین آنها انتخاب می‌کنیم.» ماندلشتام هم خام شد و فریب این انتخابات قلابی را خورد. او پس از انداختن رأی خود در صندوق به من گفت: «آنها حالا انتخابات را دارند این طوری برگزار می‌کنند اما به تدریج یاد خواهند گرفت که آن را بهتر برگزار کنند و در این صورت در آینده انتخابات مناسب‌تری خواهیم داشت.»
        

7

آیدا صادقی پسندید.
هیاهوی زمان
          همین الان برید «والس شماره دو» ساخته‌ی دیمیتری شاستاکویچ رو گوش کنید و بعد بیاید بقیه‌ی این ریویو رو بخونید


بسیار زیبا و مشهور بود نه؟ خب کتاب هیاهوی زمان درباره‌ی زندگی دیمیتری شاستاکویچ خالق این اثر زیبا و چندین اثر عالی دیگه‌ست. آهنگسازی که در دوره‌ی استالین با اثر «اپرای لیدی مکبث ناحیه‌ی متسنسک» به شهرت فراوانی رسید و همین باعث دردسرش شد تا جایی که خود استالین نقدی بر اثرش نوشت

«بنابراین این تحلیل بی‌نام و نشان به قلم کسی که همان قدر با موسیقی آشنا بود که یک خوک با پرتقال، آکنده بود از برچسب های آشنا و تند و تیز… در متن سه عبارت وجود داشت که نیش پیکان را به سوی گمراهی تئوریکش نگرفته بود، مستقیم به شخص خودش اشاره داشت. (عیان است که آهنگساز هرگز به خود زحمت نداده که بفهمد مخاطبان موسیقی در شوروی از موسیقی چه خواسته‌ها و انتظاراتی دارند.) همین کافی بود تا عضویتش در اتحادیه آهنگسازان باطل شود. (خطر این جور گرایش‌ها در موسیقی شوروی روشن است.) همین بس بود تا دیگر نگذارند موسیقی بسازد و اجرا کند. و بلاخره (این بازی خطرناکِ مثلا نوآورانه ممکن است پایان بدی داشته باشد.) همین کافی بود تا جانش را بگیرند.»

در قسمت اول کتاب می‌بینیم که دیمیتری در پاگرد جلوی آسانسور می‌خوابه تا در صورت دستگیری جلوی عزیزان‌ش دستگیر نشه. اما این رابطه بین دیمیتری و حکومت بالا و پایین فراوان داره و این کتاب به خوبی ترس و وحشت عیان موجود در دوران استالین و همچنین دورویی و وحشت پنهان در دوران پسا استالین رو نشون میده. 

«در آن دوران دو عبارت وجود داشت، یکی سوالی و یکی خبری، که می‌توانست عرق جاری کند و باعث شود قوی‌ترین مردان توی شلوارشان برینند. جمله‌ی سوالی این بود (استالین می‌داند؟) و جمله‌ی خبری (استالین می‌داند.)»

نکته‌ی جالب اینکه این کتاب از نظر محتوا بسیار شبیه به کتاب امید علیه امید هست و من بدون هیچ شناختی از این کتاب، بلافاصله بعد اون کتاب این رو خوندم! برای خودم عجیب بود.

از متن کتاب:

«استبداد سالیان سال را صرف کشتن کشیشان و بستن کلیساها کرده بود. با این حال، اگر تبرک کشیش‌ها باعث می‌شد سربازها سرسختانه‌تر بجنگند، حاضر بود آن‌ها را به خاطر سودمندی موقتشان به صحنه بازگرداند. به همین ترتیب، اگر در زمان جنگ، مردم برای حفظ روحیه به موسیقی نیاز داشتند، آهنگسازها هم به کار گرفته می‌شدند»

«بله، موسیقی نامیراست، ولی افسوس که آهنگسازها نامیرا نیستند. می‌شود به‌راحتی ساکتشان کرد، و حتی راحت‌تر از آن، می‌شود آن‌ها را کشت.»


خب حالا برید سرچ کنید و بقیه‌ی آثارش رو گوش کنید.
        

4