چند سال پیش چند تا از همکلاسی هایم را نشاندم در حیاط مدرسه و گفتم میخواهم یک حلقه کتاب راه بیندازم. هرکدام پیشنهادی دادند و طرحی ریختیم و بعد از یک هفته اجرایش کردیم. هر کسی میتوانست کتاب هایی که خوانده را به ما امانت دهد و ما هم به متقاضیان خواندن کتاب امانت میدادیم. هر کسی می توانست در ورقه های مخصوصی که طراحی کرده بودیم و همکلاسی های هنرمندم به من بی هنر کمک کرده بودند و بالایش با آبرنگ نقاشی کرده بودند ، به کتابی که خوانده بود امتیاز دهد. ما بچه ها را تشویق میکردیم ریویو بنویسند و کتاب هایی که امانت میدهند یا امانت میگیرند و میخوانند معرفی کنند. هر کتاب حداقل سه ریویو داشت و یک ریویوی اصلی که چند نفر از مسئولین حلقه زنگ تفریح ها همفکری کرده اند و با هزار زحمت جامع ترین ریویوی آن کتاب را نوشته اند. همگی متعجب بودیم؛ استقبالی از حلقهمان شده بود که فکرش را نمیکردیم. به آن کسانی که از یک حدی بیشتر فعالیت میکردند و کتاب میگرفتند و میخواندند، بوک مارک هایی هدیه میدادیم که سر هرکدام تمام ذوق و هنرمان را گذاشته بودیم لازم به ذکر است هرکتابی را قبل از امانت دادن میخواندیم تا چیز نا جوری تحویل بچه ها ندهیم، آخر همان موقع هم مدیر و ناظم و معلم جوری نگاهمان میکردند انگار که ارث پدرشان را ما بالا کشیدهایم؛فقط یک شکایت خانواده ها یا بچه ها کافی بود تا بساطمان را جمع کنند.کتابخانه مدرسه که کتابهایی نظیر نهج البلاغه برای کودکان ۳ تا ۷ سال را به دانش آموزان اول تا ششم امانت میداد، کاملا تعطیل شد. از بچه کلاس دوم و سومی می آمدند کتاب میخواستند تا سال بالاییمان!
گوشه ای بین دو ضلع حیاط کتاب هایی را تا یک متر یا بیشتر چیده بودیم و مثل دیواری از ما محافظت میکرد. دفتر دستک و هدایا و فهرست و ریویو های مختلف و کلی یادداشت درون آن پناهگاه کتابی جمع کرده بودیم .حالا من رئیس نبودم، ما یک تیم بودیم و هرکه میخواست میتوانست وارد گروه ما شود . بچه ها کتابها را میخواندند و نقد میکردند ؛تا اینکه پیشرفت ما دیده شد..
معلم ها یکی یکی با ما صحبت میکردند و از خطرات ممکن در این راه میگفتند.ناظم و معاون ها مدادم ایراد میگرفتند و معلم کلاس ما آمد و گفت من باید بر کارتان نظارت داشته باشم و خب برای نوجوان جماعت این احساس که کار از دست خودشان خارج میشود آزار دهنده است. میگفتند ما محتوای این کتابها را نمیدانیم و خانواده از دست ما شکایت میکند، کلی بهانه می آوردند اما همهش برای این بود که ما تشکلی بدون وابستگی به مدرسه راه انداختیم و احساس میکردند در یک کار موفق با رشدی فوقالعاده و مزایای بسیار نقشی ندارند و نمیتوانند آن را به نام خود بزنند.
ما دیگر کتابی قبول نکردیم و کتاب جدیدی امانت ندادیم، یک جورهایی ما کار را موقتا تعطیل کردیم .فکر میکنید نتیجهاش چه بود؟
با انبوه دانش آموزانی مواجه شدیم که سر کلاس بیصدا درباره تعطیلی میپرسیدند یا در زنگ تفریح غر میزنند و نامه میدهند که فلان کتاب را ندارید؟ ریویویی که به من دادید فلان ایراد را دارد ،یا نویسنده آن یادداشت که بود؟
ما دوباره با قدرت شروع کردیم. گفتیم تهتهش ما را اخراج میکنند، خب بگذار بکنند.
این بار بعد از یک هفته تعطیلی افسردگی گرفته بودیم، اما کلی ایده جدید داشتیم. جمع خوانی آغاز کردیم، یعنی در روز یک ربع یک زنگ تفریح را به خواتده یک کتاب به طور دسته جمعی اختصاص میدادیم؛ بودجه تهیه کتاب برای بچه های حلقه را نداشتیم و مجبور بودیم با همان یک کتاب امانتی که معمولا امانت دهنده کتاب با کمک دو سه نفری که برای تایید کتاب را خوانده بودند کتاب را به بچه های حلقه معرفی میکرد، کار را پیش ببریم ولی کارمان حتی بیش از پیش رونق گرفت و گاهی معلم ها در محافل مختلفمان شرکت میکردند.
سرتان را خیلی درد آوردم.
آن کتابخانه کوچک و آن پناهگاه کتابی گوشه مدرسه جمع شد.
خب چون آن مقطع تمام شد؛ حالا هر کداممان یک جایی برای باسواد شدن تلاش میکنیم یا نمیکنیم، اما خاطراتآن روز ها ، حداقل از ذهن من که بیرون نرفته!
چند روز پس از پایان مدرسه، وقتی کتاب های خودم را که از مدرسه جمع کرده بودم مرتب میکردم، یک کتاب غریبه بینشان دیدم. همه کتاب های حلقه اولشان اسم امانت دهنده و نام حلقه کتاب نوشته شده بود، مثل این یکی.
صاحبش دوست صمیمیم بود که بعد از مدرسه چند بار دیدمش، اما هربار یادم رفته کتابش را برایش بیاورم.هر باری که به کتابخانه نگاه میکردم از این کتاب میگذشتم؛ آخر این یکی را نمیشد خواند، هر بار که بازش کردم و ده، پانزده صفحه خواندم، یا خوابم گرفت یا سراغ کتاب دیگری میرفتم.
من یک اخلاق عجیبی دارم، شاید هر کتابی که نتوانم بعد از چند صفحه بخوانم را کنار بگذارم ، اما یک روزی می افتم به جانش و تمامش میکنم.
آکادمی شاهزاده خانم ها را وقتی تمام کردم انگار ذهنم نفس نفس میزد. انگار که با ذهنم کل شهر را دویده ام. اصلا بعضی جاهایش را نمیفهمیدم و رک بگویم ادامه دادنش سخت بود، ولی خواندم.
من خودم را و دغدغه هایم را در دوران ابتدایی شبیه میری ، دختر نوجوان روستایی این کتاب دیدم. شاید چوب جادو نداشت که دشمنش را درجا زمین گیر کند یا وردی بخواند و طرف باد شود و هوا برود، اما تلاش کرد و در رویاهایش میخواهد سوادی که آموخته را به تک تک مردم مستعد روستایش بیاموزد، با وجود مخالفت ها.
پن:این یادداشت کاملا دلی بود و فقط نوشتم چون مرا یاد دورانی از زندگی ام انداخت.