امیرحسین کیوانی راد

امیرحسین کیوانی راد

@AmirKeyvani

231 دنبال شده

78 دنبال کننده

            دانشجوی معماری بوده ام.علاقمند به ریاضیات،خواندن نهج البلاغه  امیر المومنین(ع)
          
پیشنهاد کاربر برای شما
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        

A singular object is an irreducible cultural creation, which cannot be replaced and which is transcendent. A singular object is not only a building. It can also be a colour (for example Richard Meier builds in white).
ابژه تکین یک مخلوق فرهنگی غیرقابل فروکاهش است که غیر قابل جایگزینی و نیز چیزی متعالی میباشد.یک ابژه تکین تنها یک بنا نیست.میتواند همینطور یک رنگ باشد(بطور مثال ریچارد میر که سفید ساز است)
It can also be an idea or a person. The singular objects are unique pieces they cannot be interpreted with the help of what we know about other objects. A singular object is not necessarily beautiful. 
می‌تواند همینطور ایده یا شخصی باشد.ابژه های تکین اجزائی منحصربفرد درباره شی است که با کمک دانش ما نسبت به دیگر اشیاء بدست نمی آید.یک ابژه تکین لزوما زیبا نیست.
Also the monsters, the bug objects without any relation to the context “catapulted” in a city are singular. At the same time, a beloved object is not necessarily singular. Sometimes an object “becomes”, and this is an essential concept about which the two discuss, singular through the historical and social conditions.
همینطور هیولاها ،اشیائی بدون ارتباط با زمینه شان"پر هیبت در شهری"تکین بشمار می آیند.در عین حال یک شی دوست داشتنی هم لزوما زیبا نیست.بعضی اوقات یک شی"میشود"و این یک چیز ضروری مفهومی است که در رابطه با آن دو توصیف یکی توصیف شرایط تاریخی و دیگری اجتماعی بشکلی یکتا شده می آیند. 
A singular object is an event. Also the style does not lead necessarily to singularity, “only when the style is exactly a singular vision”. So the big architects of the 20th century, Wright, Le Corbusier, Aalto and Kahn are from a remarkable singularity in whole and in detail, which bears their signature.
یک شی یکتا یک چیز حادث است.همینطور سبک لزوما به یکتاشدگی ختم نمیشود،"ولی هنگامی این ممکن است که سبک دقیقا از یک دید واحد باشد".بنابراین معماران بزرگ نظیر رایت،لوکوربوزیه،آلتو و کان در قرن بیستم از یکتایی قابل تشخیص برخوردار بودند که در کلیت و اجزا نمود دارد و امضای کار آنها محسوب می‌شود.
“The style should reflect the singular way of thinking the world”. Baudrillard and Nouvell agree that singular objects are of huge importance. 
"سبک باید دربردارنده طرز ویژه نگاه و فکر خالق اثر درباره جهان باشد".بودریار و نوول باهم بر سر اهمیت زیاد ابژه های تکین توافق نظر دارند.
Also when the concept singularity is only used sporadically in the whole book, the chapter which is dedicated to this can be found at the end of the book. The discussions are about modernity and post modernity, and the future of architecture.
همچنین وقتی بطرزی رونده واژه تکینگی ابژه ها در سرتاسر کتاب بکار گرفته می‌شود، بخش آخر تنها به موضوع اختصاصی این مطلب میپردازد.توضیحات درباره نوین و پسانوین بودن  و درباره آتیه معماری است.  
The future life of architecture, is a question to which the answer is searched for until the end. A key element is that of “becoming”. The danger is bigger for the city than for the architecture.
تا آخر کتاب این موضوع آتیه معماری است که مورد تفحص قرار میگیرد.عنصر کلیدی مطالب"شدن"است.خطر برای شهر در این مورد بیشتر از خطر درباره معماری است.
The city, as it was till the 19th century, could disappear and no longer be defined through space but through time, the time to meet. Before coming to singularity, the idea of “secret” and “seduction” is developed.
شهر آنطور که از قرن ۱۹ بوده،چیزی محو شدنی است که دیگر از طریق فضا توصیف پذیر نبوده و در امتداد زمانی که در انتظار آنیم تنها توصیف می‌تواند بشود.قبل از رسیدن به مفهوم تکینگی ایده های"رمز"و "اغواگری"رشد پیدا کردند. 
These are not the only difficult to define concepts which appear in the book. Both discussions start with a dialogue about “truth” and “radicality”. The truth is essential for the singularity.
تنها تعریف مفاهیم داخل این کتاب معضل واحد ما نیست.هر دو توصیف با گفتگویی درباره"حقیقت"و"ریشه ای بودن"آغاز میشوند.اما حقیقت در ماجرای تکینگی نقشی اساسی دارد. 
It is exactly the discussion about truth and radicality which introduces one of the few singular objects identified in the book: the World Trade Center. The World Trade Center identifies the verticality of New York, a city, which fascinates Baudrillard. 
این توصیفات درباره حقیقت و ریشه ای بودن است که دقیقا معرفی یکی از ابژه های تکین معدود در این کتاب را به مقصود می‌رساند و آن مرکز تجارت جهانی است.مرکز تجارت جهانی بنایی است شاخصه عمودی بودن شهر نیویورک که باعث شگفتی بودریار شده است.
But it is also an expression of our world, an expression of cloning, the twin towers. The truth is related to the architectural object as an event. Such an architectonic object cannot be explained in whole, it is a secret. Another basic concept is that of “identity”. 
ولی در همان حین بیانیه ای از شهر نیویورک هم میباشد، برجهای دوقلو.حقیقت مربوط به شی معمارانه مانند یک حادثه است.یک چنین شی معمارانه به کلی غیرقابل توصیف است ،چرا که رمزی است.مفهوم دیگر اساسی "هویت"آن است.
Another discussed singular object is Beaubourg, known also as Centre Pompidou, of the architects Renzo Piano and Richard Rogers. Beaubourg is an example of truth in the world of architecture, like the World Trade Center. 
بوبورگ ابژه تکین دیگر توصیف شده است،که به آن مرکز پمپیدو هم میگویند،کاری است از معماران رنزو پیانو و ریچارد راجرز.مثالی دیگر از حقیقت در جهان معماری همین بوبورگ است،مانند مرکز تجارت جهانی.
The pyramid of Louvre is no singular object but La Défense is, although it was not clear from the beginning that it would be, it has created a seldom space, with the framed horizon.
هرم لوور ولی ابژه تکین نیست،ولی لادوفانس هست،هرچند از ابتدا بودن آن در این زمره در هاله ابهام بود،فضایی دنج آفرید که قاب افق در آن نمایان می‌شود.
      

4

باشگاه‌ها

نمایش همه

🎭 هامارتیا 🎭

219 عضو

دشمن مردم

دورۀ فعال

باشگاه امتداد

190 عضو

پیشی کوچولو! بگو به خود خودم دست نزن!

دورۀ فعال

باشگاه ال‌کلاسیکو

569 عضو

سرگذشت تام جونز کودک سر راهی

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

متن‌ها و خواننده‌ها؛ دو جستار در پدیدارشناسی خواندن
          ما می‌خوانیم و این خود نوعی خلق است؛
چگونه خوانش خود به فعالیتی اصیل تبدیل می‌شود؟


0- از این کتاب بسیار می‌توان گفت. جمله به جمله، ایده به ایده و بخش به بخش این دو نوشته، ارزش بسیار واکاوی و تامل دارد.
مشخصا برای فهمِ بهتر این کتاب لازم است ولو اندکی با پدیدارشناسی آشنا باشید. بدون پدیدارشناسی از کتاب استفاده خواهید کرد اما این استفاده محدود در چند نقل قول جذاب خواهد بود و نه چیزی بیشتر از این. اگر با کلیات پدیدارشناسی آشنا باشید، دلالت‌ها و معنای مدعیات این «دو جستار» را بهتر می‌فهمید.

در ادامه، با محوریت چند مفهوم/بخش از کتاب، اندکی بیشتر از کتاب خواهم گفت.

1- در پدیدارشناسی به صورت کلی به دنبال این هستیم که امور خود را چگونه بر ما پدیدار می‌کنند. خواندن و امرِ خواندن یک کنشی است که به واسطۀ آن متن و مشخصا متنِ ادبی خود را بر مای خواننده پدیدار می‌کند. این رابطۀ متقابلِ خواندن که متن و خواننده را در خود دارد، واجد موقعیت‌هایی است که با مدد از پدیدارشناسی می‌توانیم آن‌ها را به بهترین نحو صورت‌بندی کنیم. پس در یک کلام، به دنبال فهمِ «دریافت متن» هستیم.

2- متن و متنِ ادبی هیچ‌گاه تکمیل نیست و همواره خوانش خواننده است که متن را تکمیل می‌کند که چه بسا اگر متنِ ادبی کاملِ مطلق بود، نیازی به مای خواننده نبود. همین ماهیت «بالقوه‌گی» اثر باعث می‌شود بین خواننده و اثر یک رابطۀ پویا شکل بگیرد. ما با اتخاذ دیدگاه‌ها و چشم‌اندازهای گوناگون سعی می‌کنیم اثر را بفهمیم و به بیانِ من «اثر را از آن خود کنیم». حال نکتۀ ضروری در اینجاست که این «از آن خود کردن» مطلق نیست و «معنای» اثر صرفا و منحصرا در دستِ خواننده نیست و اثر قالبی جدی بر حالات ممکن فهم/دریافت/تفسیرِ یک اثر است. به بیانی، ما به گونه‌های مختلف حفره‌ها و گسست‌های یک متن را ادراک می‌کنیم اما این فهم‌ها بی‌نهایت حالت ممکن ندارند و باید در جهانِ متنی که در حال خوانش آن هستیم، این تفاسیر حداقل از سازگاری و معناداری را داشته باشند؛ به بیانی، متن بر حالاتِ ممکن خوانش حد می‌زند. اگر این ماهیتِ قالب‌زنیِ متن نبود، نمی‌توانستیم تفاسیر شاذ و بیرون از اثر را تشخیص بدهیم. به بیانِ دیگر این همگرایی بین خواننده و اثر است که با پر کردن «نانوشته‌ها» و خلاقیتِ خوانشی، کاری می‌کند که اثر به کلیت بر خواننده پدیدار شود.

3- مرحله بعدی «سیر پدیدار شدن متنِ ادبی» بر ماست. با جمله جمله و فراز به فراز با چیزی به اسمِ کلیت جهانِ داستانی/ادبی مواجه می‌شویم. ما سعی می‌کنیم جمله جمله از اثر که پیش می‌رویم با «گمانه‌زنی»‌ها و فرض‌هایی که می‌سازیم اثر را معنا کنیم و از این جزئیات به فهمِ آن کلیت که جهانِ داستانی باشد برسیم (به بیانی این همان دورِ هرمنوتیکی است که شاید از رویه‌ها و سیرهای اساسی فهمِ انسانی باشد). سوال می‌تواند این باشد: «چه می‌شود که انتظار داریم معنایی از اثر هنری بر ما پدیدار شود؟»
احتمالا یک جواب به این سوال که آیزر در جستار اول، «فرایند خواندن»، سعی بر صورت‌بندی آن دارد این است که ما گویی فرض گرفته ایم که در پسِ اثر و خلق آن قصدیتی است که اثر رو به سمتِ آن دارد و ما تلاش می‌کنیم با هر جمله که پیش می‌رویم آن قصدیت را کشف کنیم و در آینۀ آن به فهمی از اثر برسیم.  البته این قصدیت را باید متوجه شد که تفاوتی مهم با نیتِ مولف دارد؛ این قصدیت در عینِ حال که قید و حَدی بر فهمِ ما می‌زند، اما ما را بردۀ فهمِ خود نمی‌کند. فرض کنید در حال خوانش یک رمانِ مدرن هستید که «قرار است تیشه به ریشۀ فهمِ کلاسیکِ ما از رمان بزند». احتمالا هرکدام از ما تفاسیرِ متمایزی از این اثر داشته باشیم، اما بعید است کسی از ما در مورد شوک‌های روایی، تصویرپردازی‌های هالیوودی و اینگونه از مباحث حرف بزند (اگر بحثی هم از اینان باشد باید ماهیتی آیرونیک و پارودیک داشته باشد). پس فهمیدیم با نظر و عطفِ به قصدیت جملاتِ اثر سعی می‌کنیم به فهمی از کلیت آن اثر برسیم و اثر را از برای خود کنیم.
در نهایت واژه-مفهومِ «جریانِ Satzdenken/جمله-اندیشه» مهم می‌شود. ما در اثر با مستغرق شدن در سیرِ تکوینی از این جمله-اندیشه‌ها و تلاش برای ساخت ترکیبی سازوار و هموار از آنان است که به فهمی از اثر می‌رسیم.

4- همانطور که شرحِ آن رفت، مای خواننده با خلاقیت‌های خود در ساحتِ فهمِ متن رنگی جدید و منظرگاه جدید بر هر اثری می‌افکنیم. اگر اثر هنری یک معادلۀ حل شده بود و هیچ کنشِ فعالانۀ از جانبِ خواننده در مسیرِ فهم اثر ضروری نبود، خواندن اثرِ هنریِ حل‌شده، ملال‌آورترین کار جهان بود؛ حتی ملال‌آور از روزمره‌ها، وقتی در مترو و حالت خواب باید به سرِ کار/دانشگاه برویم.

4- منظورِ ما چیست وقتی می‌گوییم در پدیدارشناسی چیزی را مفروض نمی‌گیریم و تلاش می‌کنیم اپژه‌ها و چیزها همانگونه که خود را پدیدار کرده اند بر فهمِ ما تصویر شوند؟ دقیقا منظور این است که در هنگام خواندن این کتاب، بسیاری از فرازهای فهمِ کتابی و داستانی‌ای که داشتم را در کتاب ببینم. یعنی پیش از خواندنِ این کتاب و منطقی شدن/مستدل شدن/ساختارمند (!)شدنِ  این فهم‌ها، ایده‌هایی از کتاب را خودم زیسته و «تجربه» کرده بودم. برای مثال، اهمیت «بازخوانی» و تفاوت ماهویِ خوانش نخست با مراتب دیگر خوانش.
اول بار، خودم این تجربه را برای کتابِ «شبیه عشق» تجربه کردم. اثر را خواندم، برایش مرور ننوشتم و گویی فراموشش کرده بودم. دوباره به سراغ اثر رفتم، مسیر برایم آشنا بود، اما گویی همه‌چی تغییر کرده بود؛ دقیقا مانند سفرِ شمال در بزرگ‌سالی که دیگر تونل‌های مسیری رعب‌انگیز بودن/طولانی بودن/جادویی بودن کودکی را ندارد، آنها صرفا یک ساختۀ مهندسی اند برای کارا شدن حرکت از نقطۀ A به B در یک مسیرِ کوهستانی. یعنی تجربه از چیزهایی که گویی ثابت اند (کلمات کتاب در چندماه فاصلۀ بازخوانی بعید از تفاوتی کرده باشند) برای ما که در تجربه‌های جدیدی غرق شده ایم، متمایز خواهد بود. کارِ پدیدارشناسیِ خواندن همین است، تلاش می‌کند این تجربه‌ها را بیان کند و گویی به ساختارِ آگاهیِ ما فرابخواند.

5- چرا تفاسیرِ ما از اثر ادبی متفاوت است و چرا باید این تکثری که در چارچوب اثر ممکن شده است را به رسمیت بشناسیم؟ فرض کنید به کویر رفته اید. آلودگی نوری و هوا نیست و عجیب، می‌بینید در آسمان ستاره هست؛ می‌فهمید که شهر، ستاره را از شما دزدیده است. خب، روی زمین دراز کشیده اید (طبیعتا زیراندازی چیزی روی زمین پهن است) و چند نفری (گوشی غلاف کرده) به آسمان نگاه می‌کنید. یک نفر نجوم خوانده و مبهوت از نظرورزیِ معطوف به آسمان مستغرق بالای سرِ خود شده است. نفرِ دیگر اسطوره‌شناسی می‌داند و داستانِ اساطیریِ آسمان را مرور می‌کند. دیگری یک مهندسِ معمار است و طرح‌های دلبخواهی از «ستاره‌های آسمان» را به هم وصل می‌کند و طرح‌های خلق. یک دیگریِ بی‌ذوق هم هست که همش می‌گه: «که چی؟». آسمان که ثابت است، چه شده که معنای این آسمان برای هرکدام از ما یک چیزِ متمایز است؟ ستاره‌ها ثابت اند اما ما این ستاره‌ها را به طرح‌های مختلف به یکدیگر وصل می‌کنیم. اثر ادبی هم همان ستاره‌های ثابتی است که مای خواننده طرح‌های متخلفی از آن را تصویر می‌کنیم. البته نمی‌توان از چارچوب آن ستاره‌ها خارج شد اگر بخواهیم آسمان را نگاه کنیم و نه چیزِ دیگر!

6- پس شد ما اثری را می‌خوانیم تا به انسجام و طرحی کلی از آن برسیم. اینجا نویسندۀ کتاب، آیزر، بسیار به نظریات گشتالت در روان‌شناسی ارجاع می‌داد. خیلی ساده دنبال فهمِ این هستیم که کلیات چگونه از جزئیات تشکیل می‌شوند و احتمالا این کلیت چیزی فراتر از جمعِ جبریِ اجزاست.  ما با حدس/گمان/فرضیاتی سعی می‌کنیم تصویری از متن بسازیم و در سیرِ خواندن  همواره تلاش خواهیم داشت این تصویر را جرح و تعدیل کنیم. این فهم، شاید لزوما آن معنای حقیقیِ متن (که برخی دنبال آن اند!) نباشد، اما در بهترین حالت می‌توانیم به آن «معنایی پیکربندی شده/configurative meaning» بگوییم. 
در نهایت، «بخش عمدۀ لذت متن از شگفتی‌ها و برملاشدن انتظارات‌مان ناشی می‌شود». البته همانطور که نویسنده تاکید دارد به نظرِ من لذت اساسی و پایدار این است که در این لحظاتِ اکتشافی یک تعمق و مداقۀ حاد بکنیم و سعی فهمِ این اکتشاف داشته باشیم.

7- در ادامۀ دو مولفۀ درون متن است که این سیر خواندن را تصویر می‌کند:
7.1- «یکی انبارۀ الگوهای ادبی آشنا و درون‌مایۀ تکرارشوندۀ ادبی است» که تلمیحات، ارجاعات اجتماعی و مواردی از این دست را ممکن می‌کند. مگر می‌شود در سیرِ خواندن ویکتور هوگو و دیکنز ارجاعات اجتماعی و فهمِ ساختارهای جامعه از آینۀ این دو اثر ادبی ما را به وجد نیاورد؟
7.2- «و دیگری شگردها و شیوه‌هایی است که با بهره‌گیری از آن‌ها امر آشنا در برابر امر ناآشنا قرار می‌گیرد». خیلی ساده و با تسامح این همان مسیری است که در مراحلِ ابتدایی نظریۀ ادبی «آشنایی‌زدایی» جزو ادبیتِ متن ادبی می‌دانسته اند. یعنی متنِ ادبی قرار است جایی باشد که می‌دانیم با تجربۀ جهانِ واقع توفیر دارد.  برای نمونه، دروغ‌گو در زندگی واقعی کم ندیده ایم، اما روایِ غیرقابل اعتماد در اثر ادبی شاخک‌های فهمِ ما را تیز می‌کند. اینجا تمرکز بر راوی و  روایت و قدرت روایتگری قد علم می‌کند. فعلا می‌گذریم!

8-  تا اینجا از صورت‌بندی معنا گفتیم اما بسیاری از تجربه‌ها و معانی اثر هنری در رستۀ اموری قرار می‌گیرند که قرار نیست صورت‌بندی شوند، شاید شاید بتوان گفت برخی تجربه‌های ادبی بس  عمیق اند که صورت‌بندی کردن آن ذیلِ امور آشنا صرفا خیانت به اصیل‌بودگی/Orginality آن تجربه است. بیایید سعی نکنیم همه‌چی را بفهمیم، شاید گاهی صرفا باید حس کرد و تجربه! به بیانی، ما می‌دانیم در حالِ تجربۀ هنری هستیم، اما دقیقا نمی‌دانیم این تجربه چیست و چه با بار می‌آورد. اما اینجا مهم‌ترینِ امور به نظرِ من وارد می‌شود:

9- دقیقا همین‌جاست که دوست داریم در مورد کتابی که ما را تحت تاثیر قرار داده است با دیگران صحبت کنیم؛ البته نه هر دیگرانی، صرفا دیگرانی که یا تو را متوجه شوند، یا تجربۀ خوانش مشترک با تو را دارند. احتمالا برای همین است که دوست داریم جمعی کتاب بخوانیم، از کتاب‌هایی که خوانده ایم حرف بزنیم، حرف بخوانیم و سعی کنیم سوژگی خود در مقابل آثار را در فضای بیناسوژگی دیگران بفهمیم. دردناک‌ترین تجربه وقتی است که شکست در مفاهمۀ متقابل در انتقال تجربۀ هنری اتفاق بیافتند. اگر نتوانی حرف بزنی و حرفت شنیده و فهم شود، احتمالا سرخوردگی بدی را تجربه خواهی کرد. 

10- در نهایت، تا کنون بیشتر معطوف به فهمِ اثر بوده ایم و گویی فراموش کرده ایم این «مای خواننده» هستیم که درحال فهم اثر هستیم و رابطۀ اثر با خواننده یک طرفه نیست که ما صرفا اثر را بفهمیم بلکه اثر نیز تاثیراتی جدی بر ما دارد. ما آگاهیِ خود را معطوف به فهمِ اثر می‌کنیم و از این مسیرِ گشودگی به فهمِ اثر است که خود را در معرض این می‌گذاریم که اثرِ هنری تصویر خود را بر ساختارِ آگاهیِ ما بیاندازد. به بیانی فهمِ معنای اثر (نه لزوما اثر ادبی/هنری)  و صورت‌بندیِ آن کاری می‌کند تا با باری دیگر حتی خودمان را صورت‌بندی کنیم و بفهمیم. برای نمونه، کتابِ «پسافاجعه» از برایسون دقیقا چنین تاثیری بر من داشت. کتاب را خواندم (فلسفی است) و دیگر آن انسان سابق نشدم، دیگر باید خود را به نحوی تعریف می‌کردم که مسائلِ کتاب مسائلِ من باشد و نوعی دیگر به جهان نگاه کنم.

این تازۀ فقط جستارِ اول، «فرایند خواندن»، بود :)) نمی دونم برای دومی، «متن‌ها و خواننده‌ها» نیز بنویسم؟ بذارم بریم توی کار ببینیم چی می‌شه.

11- اینجا و در جستارِ دوم، متن‌ها و خواننده‌ها، نویسنده از نظریۀ کنش گفتاریِ جان آستین (1962) و جان سرل (1966) استفاده می‌کند. خیلی ساده و تک‌خطی، جهانِ داستانی و گفتمانِ داستانی شرایطی خاص دارد که کنشِ فهم داستانی را ممکن و در عین حال محدود به حدودِ خود می‌کند. 

12- انبارۀ متون و مدلول‌ها و دیگر ارجاعاتی که متن از گذشته می‌گیرد، یک مفر و روزنه‌ای است که از طریق آن از متن ادبی فراتر برویم و با متنِ ادبی تاریخ و جامعه و جز آن را بفهمیم. گسیختگی متنِ ادبی از واقعیت موجود و آن حیثِ ادبیتِ متنِ ادبی راهی است برای این مورد که متنِ ادبی ما را ملتفت کند که «هوی، می‌توانی من را آینه کنی برای فهمِ چیزهایی فراتر از خودم» و این حیث از متنِ ادبی ظرفیت‌های تحلیل را افزایش می‌دهد، اینجاست که دیگر چیزها فراخوانده می‌شوند که متنِ ادبی به صدا در بیاید. تاریخ، جلوه‌های گوناگون متن ادبی را به ما نشان می‌دهد و امکان‌های مختلف تفسیر را به ما نشان می‌دهد. 

13- در «11-» شرح دادیم که ساختارهای متن، گفتمان داستانی و اینجور چیزها، حدی به فهمِ ما می‌زنند. این چه نسبتی با رازآلود بودن و اکتشافی بودنِ تدریجیِ فرایندِ فهم متن دارد؟ به بیانِ آیزر «ساخت مفهومِ بالفعل متن تصادفی نیست، بلکه صرفا نامتعین است، یعنی در خودِ متن صورت‌بندی نشده است». خیلی ساده، نویسنده آخر هر فصلِ کتاب «خلاصه فصل» قرار نداده است یا نسبت‌های خانوادگی و رابطه‌های دیگر اثر به صورت یک گراف رسم نشده است تا «متن شفاف» شود.  اما این «سرشتِ نظام‌مند» متن کنش‌های ممکن خواندن را محدود می‌کند.

14- ما مفاهیم را از متن انتزاع می‌کنیم. این یعنی چه؟ ما سعی می‌کنیم الگوها و طرح‌واره‌هایی را از متن  داشته باشیم که این مفاهیم لاجرم باید سطحی از انتزاع را داشته باشند. البته این ماهیتِ انتزاعیِ این الگوسازی‌ها که گویی ضروریِ فهمِ منسجم متن برای ماست، باعث می‌شود اندکی از متن جدا شویم و جزئیات را فدای انتزاعی بودنِ الگوی خود کنیم. 

15- ما همواره مفاهیم و عناصر داستانی را گزینش می‌کنیم که به فهمِ اثر برسیم و این گزینش کژریخت و ناکامل خواهد بود. ما این عناصر گزینش شده را در شبکه‌ای از روابطِ بعضا متقابل خواهیم خواند/فهمید که البته این شبکه «هیچ‌گاه به صورت کامل محقق نخواهد شد».

16- ما در سیرِ ایده‌پردازی برای فهمِ اثر ادبی، به ایماژها و تصاویر دخیل می‌بندیم. ما سعی می‌کنیم با تصاویرِ آشنای خود (هیچ کس نمی‌تواند فراتر از شناخته‌های خود چیزی را به ساحت فکر و خلاقیت خود فرابخواند) ایده‌پردازی‌هایی برای فهمِ جهان داستانی داشته باشیم. برای سادگی بحث، اگر کسی در تگزاسِ آمریکا که از قضی شرایط هوایی نسبتا همانندی به خوزستان/بوشهر (کلا جنوب غرب ایران) دارد ترجمه‌ای از تنگسیرِ صادق چوبک را بخواند، احتمال دارد به تصویری از جنوب غربی ایران برسد، اما این تصویر بیش از آنکه شبیه جنوب غرب ایران باشد، شبیه بیابان‌های تگزاس است. پس ما نمی‌توانیم از دایرۀ تصاویری که از پیش داریم فراتر برویم.

17- در این جستار نیز نویسنده باری دیگر در مورد اینکه تجربۀ دوبارۀ اثر داستانی با تجربۀ نخستین توفیر دارد را به میان می‌کشد و این مورد به نظرِ من اساسی بودن این مبحث در پدیدارشناسیِ خوانش را می‌رساند.

18- بسیار بسیار می‌توان از این کتاب گفت و به نظرم می‌توان مدعی شد که بخش‌هایی از این کتاب ارزشِ آن را دارد که جمعی خوانده شود و سعی کنیم با داشته‌ها و آورده‌های نظری-ادبیِ خودمان متن را به سطحِ بالاتری ببریم و فهم کنیم.
به نظرم خوانش مجدد این متن چند صباحِ دیگر که به واسطۀ تجربه‌های ادبی آتی به فردی دیگر تبدیل شده باشم، حتما تجربه‌ای دیگر و جدید خواهد بود.

19- ترجمۀ کتاب هم که توسط مهران مهاجر که عضو هیئت علمی دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران است، ترجمه‌ای خوب بود و تقریبا تمام جملاتِ کتاب می‌توانستند معنای خود را منتقل کنند. چند ایرادِ معادل‌گذاری مثلِ ترجمۀ «آزمایش روان‌شناسی» به «تجربه‌های صورت گرفته در روان‌شناسی» دیگر بخش‌های متن آن‌چنان ایراد فاحشی از نظرِ منی که صرفا خواننده بودم و نه متخصصی چیزی نداشت. احتمالا بتوان با مقایسۀ متن اصلی و آلمانی جستارها با ترجمۀ انگلیسی و ترجمۀ فارسی حرفِ معنادارتر و اساسی‌تری در باب ترجمه زد. اما در مجموع مترجم در معادل‌گذاری‌های خود مخصوصا در ویژه‌لغات پدیدارشناسی تقریا خوب کار کرده بود و معادل‌گذاری‌ها خیلی دور از فضای ترجمۀ فارسی از مفاهیم پدیدارشناسی نبود.


فعلا تمام ببخشید که زیاد شد.

پی‌نوشت: دیگه  این رو نمی‌نویسم که این متن‌ها صرفا تلاشِ من است برای رد گذاشتن از ذهنم، اندکی به سامان کردن چیزهایی که می‌خوانم و صورت‌بندیِ برخی ایده‌های خامی که دارم. این متن‌ها هیچ ادعای بزرگی ندارند (نه می‌خوای داشته باشن! :)) )  و از قضی اینکه ذیلِ مرورِ کتاب منتشر می‌شوند برای این است که نشان بدهند رنگی جدی از کتابی که از آن حرف می‌زنم گرفته اند. خلاصه مخلصیم :)
        

19

این ساندویچ مایونز ندارد
یک مجموعه داستان ضد مدرسه، ضد جنگ، ضد تبعیض نژادی و...
(از هم ردیف قرار دادن مدرسه با جنگ و تبعیض نژادی بسی خرسندم.)

خوشحالم که ناطور دشت رو قبل از مجموعه داستان هاش خوندم. چون برای فهمیدن دنیای کتاباش، باید اون رو خونده باشی.
سلینجر کسیه که به همه‌چیز عمیق فکر می‌کنه و همه چیز رو عمیقاً حس می‌کنه و اهمیت میده. کمتر آدمی با این ویژگی ها پیدا میشه...
کسی که برای بِرک گریه می‌کنه...
داستان های "من دیوونه‌ام" و "گروهبان احساساتی" رو از باقیشون بیشتر دوست داشتم.
و باید بگم منم مثل سانی وقتی داستانای اونو می‌خونم، صدای موسیقی رو می‌شنوم...
سلینجرِ عزیز...

پ.ن: جنگ سلینجر رو خیلی آزار داده. این رنج قلبی رو تو جای جای کتاباش میشه حس کرد.
و واقعاً خوب تصویر حقیقی جنگ جهانی رو نشون میده. مخصوصاً تو داستان سوم. با بیان اینکه بازمانده ها چطور سعی میکنن از این جنگ پوچ کثیف بی‌معنی یک مدال افتخار بسازن.
گاهی نویسنده های ما سعی میکنن قصه های اونارو کپی کنن و به ما تعمیم بدن. ولی این قصه، قصه اوناست. قصه جنگ های ما خاورمیانه‌ای ها یه چیز دیگست. قصه قدرت طلبی  و بِکش بِکش و طمع کشورگشایی و نابودی و پوچی نیست. قصه ما قصه زور و تحمیل و خون و قربانی و ایستادن برای چیزهاییه که معنی دارن.
          یک مجموعه داستان ضد مدرسه، ضد جنگ، ضد تبعیض نژادی و...
(از هم ردیف قرار دادن مدرسه با جنگ و تبعیض نژادی بسی خرسندم.)

خوشحالم که ناطور دشت رو قبل از مجموعه داستان هاش خوندم. چون برای فهمیدن دنیای کتاباش، باید اون رو خونده باشی.
سلینجر کسیه که به همه‌چیز عمیق فکر می‌کنه و همه چیز رو عمیقاً حس می‌کنه و اهمیت میده. کمتر آدمی با این ویژگی ها پیدا میشه...
کسی که برای بِرک گریه می‌کنه...
داستان های "من دیوونه‌ام" و "گروهبان احساساتی" رو از باقیشون بیشتر دوست داشتم.
و باید بگم منم مثل سانی وقتی داستانای اونو می‌خونم، صدای موسیقی رو می‌شنوم...
سلینجرِ عزیز...

پ.ن: جنگ سلینجر رو خیلی آزار داده. این رنج قلبی رو تو جای جای کتاباش میشه حس کرد.
و واقعاً خوب تصویر حقیقی جنگ جهانی رو نشون میده. مخصوصاً تو داستان سوم. با بیان اینکه بازمانده ها چطور سعی میکنن از این جنگ پوچ کثیف بی‌معنی یک مدال افتخار بسازن.
گاهی نویسنده های ما سعی میکنن قصه های اونارو کپی کنن و به ما تعمیم بدن. ولی این قصه، قصه اوناست. قصه جنگ های ما خاورمیانه‌ای ها یه چیز دیگست. قصه قدرت طلبی  و بِکش بِکش و طمع کشورگشایی و نابودی و پوچی نیست. قصه ما قصه زور و تحمیل و خون و قربانی و ایستادن برای چیزهاییه که معنی دارن.
        

46

تربیت جنسی

37

سه شنبه ها با موری
          «احتمالاً تاکنون به این صحنه برخورد کرده‌ای که به آشپزخانه بروی و ببینی که مایکروویو روی ثانیه ۴ یا ۷ متوقف شده و درب آن باز گذاشته شده است. بنظرت این نشان از چه دارد؟» این‌ها جملاتی است که یکی از هم‌خوابگاهی‌هایم حدوداً سه ماه پیش به من گفت و پرسشی که در انتها مطرح کرد. آن زمان، پاسخ من و خودش این بود که «خب، جالب است. نشان از عجله زیاد و صبر کم دارد، نشان از اینکه چقدر بعضی‌ها کمبود وقت دارند که نمی‌توانند منتظر باشند تا آن ۴ ثانیه هم به پایان برسد».

اما شاید اگر فرد دیگری، در مکان و زمان دیگری، دوباره آن پرسش را مطرح کند، پاسخ ما چنین باشد: «خب، جالب است. نشان از عجله زیاد و صبر کم دارد، نشان از اینکه چقدر بعضی‌ها کمبود وقت دارند که نمی‌توانند منتظر باشند تا آن 4 ثانیه هم به پایان برسد. اما صبر کن؛ ما هم نباید در پیدا کردن علت این مسأله عجول باشیم. شاید این افراد بی‌تقصیر باشند. شاید این نشان از درگیری خیلی از این افراد در روزمرگی‌های این سبک زندگی یا فرهنگ باشد. سبک زندگی‌ و فرهنگی که بر اساس رسیدن به یک زندگی بهتر و با آسایش بیشتر طرح‌ریزی شده. در این سبک زندگی، ما به دنیا می‌آییم تا بزرگ شویم، تحصیل کنیم، ورزش کنیم، نقاشی کنیم، و هر کار دیگری کنیم تا دانش و مهارتی به ما افزوده شود. سپس، با ورود به دانشگاه و فراغت از تحصیل، با این دانش و مهارت، کاری پیدا کنیم و با آن کار، درآمدی داشته باشیم و با آن درآمد، زندگی خوبی تشکیل بدهیم و آن را با خرید کالاهای بیشتر توسعه بدهیم تا به زندگی بهتر و آسایش بیشتری دست پیدا کنیم.»

و ادامه می‌دهم: «در این سبک زندگی، کسب دانش و مهارت وسیله‌ای است برای ورود به دانشگاه و فراغت از تحصیل، دانشگاه و فراغت از آن وسیله‌ای برای یافتن کار تضمینی، کار تضمینی وسیله‌ای برای درآمد و به همین ترتیب. اگر دقت کرده باشی، صحبت‌های روزمره اکثر افراد هم همین است، و هیچ کدام تقصیری نداریم؛ چون زندگی را اینطور برایمان تعریف کرده‌اند. البته، این تعریف با تعاریف نوشتاری دیگر فرق دارد، این تعریفی دیداری و در عمل است. ما هر روز می‌بینیم که خودمان علاوه بر موارد بالا، حتی از ارتباطات با دیگران، احترام به دیگران، کمک به دیگران، کمک به محیط زیست، احترام به طبیعت، گرفتن مدارج عالی، پوشیدن لباس خوب، و خیلی دیگر از کارها، به عنوان وسیله‌ای برای منافع و درآمد بیشتر برای خود استفاده می‌کنیم.»

البته، در این میان، به این هم اشاره می‌کنم که تمام این موارد و تمام این وسیله قرار دادن‌ها به خودی خود اشکالی ندارد و نمی‌توان تمام آن را نفی کرد؛ اما زندگی فقط همینه؟

این پرسشی هست که دیدگاه من درموردش پس از خواندن کتاب «سه‌شنبه‌ها با موری» بعد از آشنایی با «چالش کتابخوانی طاقچه»، تکمیل شد.

«خیلی‌ها زندگی بی‌معنایی دارند. به نظر نیمه‌خواب می‌رسند، حتی وقتی کاری را می‌کنند که به نظرشان مهم است. به این دلیل که آن‌ها دنبال چیزهای اشتباهی هستند. برای اینکه به زندگی خود معنا ببخشید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای اطرافتان کنید و چیزهایی خلق کنید که به زندگی شما معنا و مفهوم ببخشد.» این‌ها جملاتی از استاد موری شوارتز است که در یاد میچ مرور می‌شدند.
        

30

حاج قاسمی که من می‌شناسم

71