نگران نباش
چشم ها را میبندم و ته مانده ی تلخی زبر زبانم را قورت میدهم و تلخی پایین میرود.جانور کوچک از پاهام بالا می آید و خودش را می اندازد توی شکمم.حالا انگار جانور کوچک هزار تکه میشود و شره میکند توی رگ هام...باید چای بخورم تا بچه قورباغه ها شنا کنند و بالا بیایند بیایند توی دهانم،بعد از ته حلقم بریزند توی کله ام آن وقت میتوانم فکر کنم
لیستهای مرتبط به نگران نباش
یادداشتهای مرتبط به نگران نباش