باغ همسایه

باغ همسایه

باغ همسایه

خوسه دونوسو و 1 نفر دیگر
4.0
6 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

10

خواهم خواند

5

خولیو مندس،نویسنده ی میان مایه ی شیلیایی که شاهد کودتای پینوشه(11سپتامبر1973)بوده وچند روزی هم طعم زندان رژیم کودتا راغ چشیده،خود را به اسپانیا می رساند تا بنشیند و بر اساس آن تجربه ی یکتا رمانی بنویسد که گوی سبقت از همه ی نویسندگان دوره ی شکوفایی بریابد.اما زندگی ملال آور و خفت بار در این تبعید خودخواسته و نیز پریشان ذهنی حاصل ازدلبستگی به وطن و مادری محتضر و پسری سرکش و بیگانه با پدر،روز به روز اورا از تحقق این رویای پرشکوه دورتر می کند.در این دوزخ بی بار و بر تنها مایه ی دلخوشی او باغ سبز و خرم همسایه است که از پنجره ی اتاقش تماشا می کند و آنچه در آن باغ می گذرد یگانه صحنه ی چشم نواز و خیال انگیز برای این مرد سودایی است.اما این روایت ساده ی واقع گرایانه از زندگی نویسنده سرخورده وتبعیدی،ناگهان با چرخشی نامنتظر در فصل آخر همه ی دانسته های خواننده را آماج تردید می کند و شالوده ی رمان را در هم می ریزد. خوسه دونوسو که استاد بی بدیل کندوکاو در ذهن و روان آدمی است این رمان را عرصه ی برخورد میان رمان دوره ی شکوفایی و رمان بعد از شکوفایی کرده است.

پست‌های مرتبط به باغ همسایه

یادداشت‌های مرتبط به باغ همسایه

            دهه‌ات گذشته مربی!
باغ همسایه دومین کتابی بود که از خوسه دونوسو خواندم. کتاب‌خوان‌های ایران معمولا او  را با رمان دیگرش یعنی «حکومت نظامی» می‌شناسند و «باغ همسایه» خیلی رمان محبوبی نیست. راستش در این مورد هم تا حدودی حق با مشتری است. به نظر من هم «حکومت نظامی» رمان بهتری است از «باغ همسایه». قصه در حکومت نظامی نسبت به باغ همسایه جذابیت بیشتری دارد، شخصیت‌های کتاب بیشتر و عمیق‌تر هستند و مسئله‌ی کتاب نیز گویی عمومی‌تر و جهانی‌تر است. اما چه کنیم که ما، نسلی که حالا سی و چند ساله است احتمالا، وقتی بخشی از خودش را در کتابی پیدا می‌کند، آن کتاب را شاید، فارغ از تکنیک و نظریه و پیرنگ و غیره، به گونه‌ای شخصی، خوش‌تر می‌دارد. نمی‌خواهم وارد کلیشه‌ی «نسل سوخته» و یا نوستالژی شوم. مسئله بر سر شکلی از تجربه است که احتمالا نسل‌های دیگر نیز آن را در مقاطع تاریخی مختلف پشت سر گذاشته‌اند و یا پشت سر خواهند گذاشت. اما به هر حال امروز نوبت به ما رسیده که شاید دیگر باید باور کنیم که برخی از تجربه‌هایی که از سر گذرانده‌ایم و هنوز برای ما چنان زخمی باز زنده است و درد می‌کند و از درون می‌سوزاندمان را نسل بعد از ما به شکل «تاریخ» ببیند و نه آنچنان که ما با گوشت و پوست و استخوان لمسش کرده بودیم. این یعنی تجربه‌ی ما از زندگی دارد تبدیل به «تاریخ» می‌شود، تاریخی غیر شخصی که حالا خالی از هر شکلی از احساس می‌تواند سوژه‌ی بررسی علمی و تاریخی و چه و چه باشد.
دونوسو «باغ همسایه» را در سال 1981، یعنی هشت سال بعد از کودتای پینوشه منتشر کرد. «خولیو مندس»، نویسنده‌ی شیلیایی، بعد از کودتای پینوشه،  راهی تبعید می‌شود. او می‌خواهد تجربه‌ی خود را از کودتا و شش روز زندانش، در قالب رمان به جهانیان عرضه کند اما پس از تلاش‌های فراوان شکست می‌خورد. ناشران، رمان او را بیشتر خاطراتی شخصی می‌دانند تا تجربه‌ای بشری. اما خولیو هم انگار نمی‌خواهد تن به پذیرش این ماجرا دهد که «تجربه شخصی» خود را به چیزی چنان «تجربه جمعی و غیرشخصی» تبدیل کند. برای او شیلی، کودتای پینوشه، کنگره که دیگر درهایش را بعد از کودتا تخته کرده‌اند، تبعید و همه‌ی اینها چیزی بیشتر از تجربه‌ای شخصی است، از سر گذراندن کودتا، چنان تجربه‌ای گیرا و زنده است که به خودی خود «دردی جهانی و جمعی» است. آدم‌هایی که در زندان‌های پینوشه کشته شدند رفقایش بودند و پدرش در زمان آلنده نماینده‌ی کنگره بود، خود او شش روز را در زندان گذرانده و شغلش را از دست داده بود و هنوز در تبعید و دور از خانواده‌اش سر می‌کند و این سرنوشت بسیاری از هم‌نسلان او بود، «خولیو مندس» نمی‌توانست به این‌ها به عنوان «سوژه»ای بیرون از خودش نگاه کند، درد را غیر شخصی کند و برای مخاطب عمومی حرف بزند، چرا که اساس این رنج را عمومی می‌دانست، در روزهای ابتدایی تبعید، جهان به آنها به عنوان شاهدان زنده‌ی فاجعه می‌نگریستند، قهرمان‌های جهان جدید. اما جهان جدید، هر لحظه قهرمانی جدید می‌طلبد، تبعیدیان جدید، آرژانتینی‌ها، کوبایی‌ها، برزیلی‌ها، اوروگوئه‌ای‌ها، خاورمیانه‌ای‌ها و ... تجربه شیلی حالا باید برود و در کتاب‌های تاریخ جای بگیرد. گویی برای خولیو اما تبدیل این تجربه‌ها به رویدادی تاریخی اعتراف به شکست است، زخمی که زنده است و هنوز جان می‌گیرد را نباید به اثری روی پوست چنان جای باقیمانده از سوختگی یا خراشیدگی تبدیل کرد. اما دیگر هفت سال است که از کودتا گذشته، تجربه‌های حماسی رنگ باخته‌اند و حتی مسخره و رمانتیک به نظر می‌رسند. پیوندها با «فاجعه» دیگر سست شده‌ و سرخوردگی و تردید جای آن را گرفته است. و او نمی‌خواهد اعتراف کند که جهان با پینوشه و پینوشه‌ها دارد خوب تا می‌کند و حالا بعد از هفت سال «کودتای پینوشه» تبدیل شده است به «مسئله‌ای تاریخی». آلنده نیز دیگر قهرمان به نظر نمی‌رسد. در شیلی مردم به سر کار و زندگی‌شان بازگشته‌اند. آتش کینه‌ی انقلابی در سینه‌ی خیلی از تبعیدی‌ها رو به خاموشی است و برای نسل دوم تبعیدی‌ها رنج‌های وطن اصلا دیگر اهمیت ندارد. آنها در تبعید بزرگ شده اند و اسپانیایی را با لهجه غلیظ فرانسوی صحبت می‌کنند. در جایی از داستان پسر یکی از تبعیدی‌ها بعد از گلایه کردن از غرغر‌ها و خاطرات تکراری به آنها می‌گوید: «بگذریم، شیلی دیگر از مد افتاده ...». تبعیدی‌ها حالا دیگر از قهرمانان حماسی دارند به بازنده‌هایی مفلوک و شایسته‌ی فراموشی تبدیل می‌شوند.
دوباره برگردیم به خودمان. تجربه‌های ما از اتفاقات سال‌های گذشته، آنها که در جوانی پشت سر گذاشتیم و احتمالا هنوز بخشی از آنها برای ما زنده است، در جمع‌ها شروع می‌کنیم گاهی به مرورشان، یادآوری‌شان حتما دوباره در ما شور ایجاد می‌کند، غمگین‌مان می‌کند و یا با آنها برافروخته می‌شویم، باور کنیم یا نه برای نسل‌های جدیدتر کم‌کم دارد تبدیل می‌شود به یک مشت خاطرات تکراری و نوستالژیک. مگر برای خود ما هم غیر از این بود؟ چریک‌های دهه‌ی پنجاه و شصت برای نسل ما دیگر از قهرمان‌های مبارزه به «سوژه‌های تاریخی» تبدیل شده بودند. نام‌ها و رفقا و همرزمان‌شان به آمار تبدیل شدند و به «آرمان‌گرایی»شان با تردید نگاه کردیم. نسل عوض شده بود و حالا رسانه افتاده بود دست ما و ما رنج و درد و تجربه‌ی آنها را تبدیل کردیم به نقد و تاریخ و خودمان شدیم حاملان تاریخ و شاهدان رنج اصلی. و حالا کم کم دارد نوبت به خودمان می‌رسد. نسل جدید‌تر، بیست و چند ساله‌ها، دارند مدیا را تسخیر می‌کنند، آنها هم داستان‌های خود را دارند و بهتر از ما قواعد جدید بازی را می‌دانند و راستش را بخواهید خیلی کمتر از ما هم حوصله‌ی سالخوردگان خاطره‌گو را دارند.
بهمن 1400