معرفی کتاب هفت روز آخر اثر محمدرضا بایرامی

در حال خواندن
0
خواندهام
63
خواهم خواند
30
توضیحات
این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
کتاب حاضر، مجموعه یادداشت ها و خاطره های نویسنده از هفت روز آخر جنگ است. خاطراتی هیجانی و نفس گیر از درگیری با عراقی ها و محاصره شده توسط تانک های عراقی. در این کتاب خستگی، دلهره، اضطراب از پایان جنگ، پذیرش قطعنامه و استواری مردان آماده نبرد در آن به خوبی تصویر شده است. دوشنبه 27 تیرماه 67 زمان اتمام ماجرای این کتاب است. این کتاب روایت زندگی یک سرباز است، سربازی که اواخر دوران سربازی خود را می گذارند، در ارتش جمهوری اسلامی، و او مسئول انبار تسلیحات یگانش است.
لیستهای مرتبط به هفت روز آخر
1401/7/30
یادداشتها
1400/11/16
1402/4/22
1402/12/7
1400/10/26
1401/10/12
1404/5/7
1404/5/11
"هفت روز آخر" اثر "محمدرضا بایرامی ۱۳۶۹" این مجموعه یادداشتها همانطور که نویسنده در مقدمه ذکر میکنه، خاطراتی هست از هفت روز آخر جنگ تا پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران و نوشیدن جام زهر. بایرامی هیچوقت جنگی که خودش هم تجربه زیستن در اون رو داره مطابق سلیقه نظام تعریف نمیکنه و همیشه تلخیها پررنگتره، پس تعجبی نداره که آثارش و خودش مبغوض دستگاه حاکم باشن و با خوششانسی اجازه چاپ و نشر پیدا کرده باشن. این کتاب هم بااینکه در سال ۶۹ چاپ شده ولی در دهه ۸۰ یک جایزه میگیره "برنده بهترین خاطره 'ادب پایداری' ". این هفت روز آخر از ۲۱ تیرماه تا دوشنبه ۲۷ تیرماه ۱۳۶۷ رو شامل میشه که البته اغلب داستان مربوط به روز اول و مابقی شش روز دیگه هست. ماجرای چندتا سرباز وظیفه که در پشت جبهه و تدارکات مشغولند ولی با حمله غافلگیرانه عراق در صبح ۲۱ تیرماه در جبهه دهلران و استفاده از همه توان ازجمله شیمیایی، بسرعت پیشروی میکنه و همه مجبور به عقبنشینی و فرار میشن؛ منجمله این چند سرباز و با بیآبی در دشتها سرگردان شده و چنان اوضاع سخت میشه که آرزوی مرگ میکنند ولی درنهایت نجات مییابند. نمیشه گفت داستان اسپویل میشه چون خاطرات نویسنده هست و ایشون هم که در قید حیات هستن، پس قاعدتا نجات یافته! در مقدمه هم خود ایشون به این موارد اشاره میکنند. فضای داستان بشدت تلخه و هیچ اثری از توسل و نماز و استغاثه و ... دیده نمیشه و فقط تلاش برای زنده موندن، کانه فیلمهای ساخته شده دفاع مقدس مربوط به جنگ دیگری بوده! در مقدمه، نویسنده درباره ماجرای مجوز چاپ گرفتن این اثر هم مینویسه و میگه یک روحانی میبایست محتوای کتاب رو تایید میکرد برای چاپ، نویسنده خاطره اولین برخورد اون آقا با خودش رو اینجوری تعریف میکنه: "-آقا این چیه نوشتی؟ -نفسم برید. به سختی گفتم: ببخشید! چطور مگه؟ -یه جوریه! عجیبه! -شرمنده! تقصیر من نبود. خاطرهست و کاریش نمیشد کرد. -من میخواستم نگاهی به کار شما بیندازم و برم نماز جمعه. یه وقت به خودم اومدم و دیدم ظهر هم گذشته و چنان غرق کار شدهم که همهچی یادم رفته..... آدم بیقراری هستی؟ -بله! و همیشه! -از کارت پیداست. خواننده اضطراب میگیره بس که به دیگران تشر میزنی که بلند شید راه بیوفتیم! و آب... چقدر درباره آب نوشتی! -برای اینکه تشنه بودیم! و اوناییکه دووم نیاوردند، فقط تشنگی بود که از پاانداختشون. -واقعا اونجوری که نوشتهی، از این به بعد قدر آب رو میدونی؟ -بدون شک! -انسان فراموشکاره! یعنی دیگه یادت نیمره؟ -گمان نکنم! ممنونم حاج آقا از فرمایشهاتون! ولی کلیت کار چطوره؟ -کار خیلی خوبیه، اما خب تلخه به اقتضای روزهای آخر جنگ!" آب در این داستان یک عنصر پررنگی هست و در این زمونه که مشکل کمآبی پیدا کردیم خوندن این خاطره خالی از لطف نیست تا بیشتر قدر جرعه جرعهاش رو بدونیم. نویسنده گوشه کنایه هایی هم میزنه به سایر خاطره نویسان جنگ که چطور جزئیاتی رو با اعتماد به نفس مینویسن بعد از چند دهه! یکی از این خاطره نویسان، خانم زهرا حسینی نویسنده کتاب معروف "دا" نوشته ارتش تفنگ ۱۰۶ میلیمتریاش را جا گذاشته بود و بچههای ما آن را برداشتند و با خودشان آوردند. درجایی ناخدا صمدی تکاور ارتش از این خانم سوال کرده، آیا تا حالا تفنگ ۱۰۶ رو از نزدیک دیدهاید؟ آیا میدونید ۲۴۰ کیلو وزن داره و نمیشه آن رو زد زیر بغل و برد؟ آیا میدونید فقط اسمش تفنگه و درواقع یه توپ مستقیمزن محسوب میشه؟! یه چند جملهای هم از خود کتاب نقل قول کنیم: "باخودم میگویم: یعنی کارمان تمامه؟ یعنی باید به این مفتیها بمیریم؟" ص۶۱ "به تدریج، جلوتر که میرویم، کمکم، از تعدادمان کاسته میشود. نفرات یکی یکی میافتند و تشنگی از پا در میآوردشان." ص۸۰ "امیدواری، دارد معجزه میکند و من قدرت شگفت آن را میبینم." ص۹۱ "چقدر زیباست مرگ در داخل آب! کاش آدم توی آب بمیرد. لااقل، تشنه نمیمیرد..." ص۹۲ "داریم میدویم. دویدنی که از یک راهپیمایی معمولی هم، کندتر است. قدمها را بر میداریم و میگذاریم، اما، انگار درجا میزنیم و پاها پیش نمیروند. نفسم به سختی بالا میآید. قلبم میخواهد از جا کنده شود." ص۹۶ "شاهرگ دستم را گاز میگیرم. خون، اگر خون بیاید، حتما تشنگی را برطرف میکند.... چرا خاطراتم، این چنین مرور میشوند؟ چه سری است در این کار؟ پیش از این، شنیدهام که آدم به هنگام مرگ، تمام خاطراتش را مجددا به ذهن میآورد و آنها را مرور میکند. پس بااین حساب، من نیز درحال مردن هستم؟ به زحمت، رو به آسمان میچرخم. خدایا، حالا که از مرگ گریزی نیست، زودتر راحتم کن. از این عذاب برهانم. از این، سختتر از مرگ." ص۱۱۵ "بیشتر از آب، به هیچ چیز نیندیشیدهایم و هیچ خواستهای جز آب نداشتهایم. و اینک آب....چه گرانبها بودهاست و ما نمیدانستیم. چه گنجی بودهاست و چه ابهتی، چقدر ما در غفلت بودهایم! چقدر ما در خسران بودهایم. ازاین پس، هرجا که آبی ببینم، به دیده احترام، نگاهش خواهم کرد و حرمتش را پاس خواهم داشت. هیچ آبی را به دیده تحقیر نخواهم نگریست، هرچند که گلآلود و سیاه ویا کثیف و بدبو باشد..." ص۱۲۳ "در میان افراد پشت تریلی، چند نظامی را هم تشخیص میدهیم. همه نیمه جان و مسخ شده. یکیشان جوان و تنومند و سیاهجامهای ... سر یه پیچ افتاده بود و از هرکسی که رد میشد، میخواست که توی دهان او، ادرار کند." ص۱۳۷ "زن داداش میگوید: جنگ تمام شد!...به یکباره، چیزی قلبم را میفشارد. میآیم بیرون و آواره خیابانهای تاریک میشوم." ص۱۵۸ پایان ۱۵۸ صفحه #هفت_روز_آخر #محمدرضا_بایرامی
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.