داستان بلند نماز میت
در حال خواندن
1
خواندهام
3
خواهم خواند
7
توضیحات
تنها همین را می توانستم بخوانم میان گرما و عرق کردگی و بوی گندی که تمام سرو کله ام را پر کرده بود و آن رهروی مشئوم و آن جرق و جرق به هم خوردن پاشنه ها و درهای بی عصمت که مدام باز و بسته می شد. قیافه ی آن که نعره کشید توی صورتم و دهنش بوی مستراح می داد مثل اسب بود.با صدایش مهاجم و مسلط که یک جاهایی را در من تمام و گم می کرد. روی آن زخم ها را نمک پاشیده بودند و می سوخت. داغتر از ان که بدانم کجاها هست و سرگیجه چه بود. تمام جلوی سینه ام مثل یک تکه چرم بود از خون و استفراغ.انگار به یکی دیگر سیلی می زدند و بی رحم و بی تفاوت ناظر بودم. چه نمکی ریخته بودند روی انها روی دل من. وقتی لندوک را اوردند انگار با یک ادم حسابی سرو کار داشتند که هیچ کتک نخورده است و هیچ جایش با توم فرو نکرده اند و هیچ کجایش را له نکرده اند انگار من سالمم که برگ می زدند. لندوک تمام دور لبش خون خشک شده بود و مثل حضرت عباس وسط ان دریای لشکر صاف ایستاده بود.تازه اگر دست هایش را می بریدند می دانستم که برگ می زنند: مادرسگها.کفکیرشان که به ته دیگ خورد این طور کارها می کنند. گفت خب چی داری وز وز می کنی؟ من تعجب کردم وزوزی در کار نبود.اصلن هیچ چیز نبود که چیزی باشد: توی زبانم .توی کله ام.یا توی خونم.روحی و آدمگری یی نبود که له نشده باشد. انچه خواندید بخشی از جملات نخست داستان بسیار جذاب نماز میت نوشته رضا دانشور است
یادداشتها