.
سالهاست، حداقل یک قرن است که تتبعات مربوط به شعر در کشور ما شروع شده و برکات زیادی هم داشته است. نه تنها نگاه دقیقتری نسبت به شعر ایجاد کرده، که گنجهای درونی میراث کهن فارسی را هم به ما نمایانده است. با این همه اشکالات زیادی به این جریان (عمدتاً دانشگاهی) وارد هست که بارها از زبان متخصصین و مخاطبان شعر تکرار شده و البته که اثر چندانی نداشته است. یکی از مشهورترین اشکالات، بیاعتنایی (یا در بهترین حالت کماعتنایی) این جریان به شعر معاصر است. اما چرا چنین است و چند دهه انتقاد و ابراز اشکال از سوی بزرگان و رسانهها، تغییر محسوسی در روند تتبعات ما ایجاد نکرده است؟ پاسخهای متعددی میتوان به این مسأله داد که بخشی از آنها نیاز به تخصص در شعر و بعضی شناخت دقیق نظام دانشگاهی است، ولی از یک منظر میتوان چنین ادعا کرد که تغییر، نشانه جریان زنده است پس چطور میتوان با چند انتقاد (هرچقدر هم که دقیق و عمیق باشد) انتظار تغییر از جریانی مرده داشت. حال چه میتوان کرد؟ آیا راهی برای اصلاح این وضعیت وجود ندارد؟ مرده را که نمیتوان زنده کرد. میتوان؟
اینجا نقطه رجوع به فلسفه است. اگر یکی از مهمترین مسائل فلسفه، رابطه «ثابت و متغییر» است، میتوان در چنین بحرانی به فلسفه رجوع کرد. فلسفه با تمرکز بر خود موضوع، از مرحله چگونگی تغییر فراتر میرود و به اصل تغییر میاندیشد. فیلسوف با تمرکز بر ماهیت شیء که از گذشته تا آینده را میپیماید، هر امری را در حال احضار میکند و اصل تغییر را مورد مداقه قرار میدهد. در وضعیت شعر معاصر، این فیلسوف است که میتواند به خود شعر چشم بدوزد و از ویژگیهای ذاتی آن، نسبت گذشته و حال را تبیین کند. که در اثر آن، راه تغییر در آینده باز میشود. پس یعنی باید از پایاننامههای فلسفی مرتبط با شعر حمایت کرد؟ یقینا چنین حمایتی باید صورت بگیرد، اما از آن هم چیز دندانگیری عاید ما نمیشود، اگر جریان زنده فلسفه به شعر توجه نکند. متأسفانه از معدود فیلسوفان معاصر ما، تنها یک تن است که به صورتی جدی به این مسأله توجه کرده و باقی در بهترین حالت، گاهی توجهی به شعر نشان دادهاند. آنها به شعر هم توجه کردهاند اما رضا داوری اردکانی، با شعر زیسته و در تأملاتی که البته حجم چندانی ندارد، نتیجه تفکرات و شاید مهمتر از آن هم زبانی با عالم شعر را در مقالاتی کوچک ارائه کرده است. این مقالات در کتابهایی کمحجم گرد آمدهاند. هرچند خواندن این کتابها بیش از نکاتی را به مخاطب گوشزد نمیکند، اما بحثها چنان عمیقاند که پنجرههای متعددی رو به عالم شعر باز میکنند و از این رهگذر، ما را به خودمان مینمایانند.
در مجموعه مقالات کتاب «شعر و همزبانی» هم به خود شعر پرداخته شده، هم مباحثی پیرامون مولانا، سعدی و حافظ بیان شده، و هم یونان، اروپای جدید و روسیه معاصر مورد توجه قرار گرفتهاند. به یقین 190 صفحه فرصت چندانی برای پرداختن به این همه موضوع فراهم نمیکند و همان طور که گفته شد، تنها نکاتی پیرامون موضوعات ارائه میشود، اما خود بحثها آنقدر عمیق هست که هرکدامشان میتواند ما را به تفکر و تعمق در وضعیت فعلی خودمان وا بدارد. این «ما» هم شامل مخاطبان ادبیات میشود، هم شاعران و دیگر هنرمندان، و هم فراتر از این جمع همه متفکرین. شاید مشکل از تتبع و تحقیق نیست، مشکل از نگاه ما به شعر و انتظار ما از آن است. ما چیزی از شاعران میخواهیم که تناسب چندانی با کار اصلی آنان (یعنی شعر سرودن) ندارد. و جالب این که با این انتظارهای سنگین، جایی هم برایشان در زیست زندگی معاصر در نظر نگرفتهایم و چونان بیکارانی که تنها وزر و وبال جامعهاند به ایشان نگاه میکنیم. چه بسا محققین دانشگاهی ما هم همین گونه به شعر و شاعران بنگرند. اگر چنین باشد، چه انتظاری داریم که به شعر معاصر توجه کنند؟ نکند که تحقیقاتشان پیرامون منابع کهن نیز، نه از احساس نیاز به شعر، بلکه از سر استغنا و صرفا به عنوان یک حرفه است؟ در این صورت با همه آثار مولانا جلال الدین تنها به عنوان متونی مناسب جرو بحث و جدل برخورد میشود، نه آنچنان که در مقاله دکتر داوری به این شاعر توجه شده، راهی برای شناخت بنیادیترین مسائل انسان در دنیای امروز. در آن صورت مثنوی معنوی متنی است که بیشتر به کار تجارت میآید تا تعمق؛ تجارت دانشمندان نهاد علم. اما رضا داوری مولانا را ابزار مقالهنویسی و اظهار فضل نمیخواهد، او در مولانا روزنه نوری میبیند که میتواند بخشی از معضلات اساسی انسان معاصر را روشن کند؛ چه بسا که قدرت حل آنان را هم داشته باشد. همین طور است مابقی مباحث مطرح شده در کتاب، که ظاهراً رونقی به تجارت ادبیات در بازار کتاب یا تحقیقات نهادهای علمی نمیبخشد، اما مخاطب هوشمند را به فکر وا میدارد و ابعاد متفاوتی از شاعر بودن را پیش چشم ما میگشاید.