معرفی کتاب کلیدر (جلد 3 و 4) اثر محمود دولت آبادی کلیدر (جلد 3 و 4) محمود دولت آبادی 4.3 17 نفر | 3 یادداشت خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 2 خواندهام 16 خواهم خواند 3 ناشر پارسی شابک 0000000142116 تعداد صفحات 515 تاریخ انتشار 1368/1/3 توضیحات کتاب کلیدر (جلد 3 و 4)، نویسنده محمود دولت آبادی. یادداشتها محبوبترین جدیدترین پگاه فتحی 1404/1/9 - 01:54 صدای چگور بیگ محمد بوی نان و طعم شیر تازه صدای سم قرهآت کوبش قلب مارال عطر خاک بارانخوردهی کویر زنگ زنگولهی شترها ظلمات بیابان و نبردش با روشنی صبح همگی در هم میپیچد و بعد نسیمی میشود در خاک خراسان. آواز حماسی میخواند و عطر اشتیاق با خود میآورد... 0 2 🆂🅰🆁🅰 1404/5/31 - 16:22 داستانی جذاب و شگفت انگیز.. 0 3 نوید نظری 3 روز پیش خشت میانی: عصیان! زنان کلمیشی نماد صبر و پایداریاند؛ چه بلقیس باشد که در میانه میدان است و چه مارال که چون کوه از پس پشت مردی پیداست. حتی شیرو راندهشده از خاندان، که تلاش میکند کشتی توفانزده زندگانی خویش را به ساحل آرامش برساند، سرشار از غرور و خوی دلاوری است. و چه مارال که سرمایه اندوخته خیش را پیشکش مردش میکند؛ نان خانواده! مردان خانواده به کمند غیرت چادر زندگانی را افراشته نگاه داشتهاند. غیرتی انسانی و ایلیاتی؛ ناموس و حیثیت و زمین گنجینههای تاریخی آنان است و کار و نان و پایداری آرزوهای رو به فردایشان. از این رو، این غیرت نه از تندخویی بلکه از نام و ننگ و نان است! این غیرت فردی میرود تا در کارزار رویدادهای پیشبینیناپذیر تبدیل به امری سیاسی و اجتماعی شود. بیرون چادرهای کلمیشی فرودستان در کهنهخانههای قلعهچمن، گود گلخند گرمابه و چال نمین کاروانسراهای سبزوار گرد آمدهاند. جلد سوم و چهارم کلیدر، فصل عصیان است، عصیان نفس و انسان! دریدن پردهها! شکفتن نهفتهها! فصل آغاز انتقام است! درخت کینه! جام زهر و آهنگ نیرنگ! کوس رسوایی! کشکول دورنگی! داستان فروشکستن درویشی! سوداگری نام با ننگ! بازاری به گستره خانه و بامتخت و کارگاه! پرتگاه هوس! کمند ترس، بریدن نفس و بدفرجامی به مانند حبس! مردی و آزادگی ماهدرویش میرود تا چون یخی در تیغ سوزان آفتاب نیازمندی آب و ناپدید گردد. تضاد غیرت و نیاز! در این میانه تنها قربان بلوچ همراز و همنفس درویش است. بلوچی سنی مذهب همراه سیدی درویش مسلک! انسانیت و فتوت! قربان، خوشسیرت، خوشنفس، خوشصدا و خوشذات بود. هم این ماهدرویش بینوا را به سوی او در میکشید. در کشمکش غیرت و نگاهبانی از ناموس، درویش پناهی جز قربان نداشت. دلبستگی نهفته! قدری عرفان، محبت و جوانمردی! قدیر در قلعهچمن از پس کینه و نفرتی که از بندار و پسرانش دارد، که هم مایهجسمش را گرفتند و هم آرامش جانش را ربودند، تلاش دارد شیدا به شیرو درآمیزد. چه باک اگر در این میانه، ماهدرویش قربانی شود، زندگانیش بپاشد و بند مهرش به شیرو بگسلد. ماهدرویش بیچیزتر از آن است که نگاهبان مرز و عِرض خود باشد. شاید اگر شیدا به شیرو درآمیزد، لالا باز خریدار قدیر شود؛ مرهم دل سوخته! قدیر نیز، خود را به نادعلی میرساند، نمکگیرش میکند و یار دردیکشش میشود تا از نمد او کلاهی بافته، سر لخت بیکلاهش را بپوشاند. نادعلی اما تارک دنیا شده، دنیا و آنچه دارد در نظر او، بیقدر است، خوی عیاری و خصلت جوانمردی یافته! بخشایش مال و فرسایش جان! نادعلی شکار سجاده و نماز گردیده است، اما نه نمازی برای خاکساری در برابر آفریدگار بلکه نیازی به بازسازش کردار و آسایش پندار! نادعلی و ماهدرویش هر دو نماز میگذارند یکی از پریشانی جان و دیگری از پشیمانی دل! در دیگر سو، اربابها و خرده مالکان دهقانی دندان برای دریدن بند ثروت و مکیدن شهد مکنت نادعلی میخایند. صید، گوارا، طعمه، دندانگیر، دامگه، فراخ، مجال؟ پر درنگ! بیگمحمد، ایلیاتی مرد با غیرت، تن به روزمزدی اربابان داده است، چوب و غیچ از بیایان وا میکند و به شهر میرساند. تا مگر سربار خاندان نباشد و بار خویش برکشد. شیرو از پس سردیی که از برادران خویش میبیند، باز، راه جهنم قلعهچمن پیش میگیرد. او زخمی تازیانه خشم خانواده خویش است. باید که صلیب مجازات را تنهایی به دوش برکشد؛ میرود تا اسیر گندای نفس هوسران شیدا شود؛ دختر بلقیس، گرفتار پسر شمر! نزاع غیرت بر سر ناموس! هرقدر شیدا، دلبسته دامگه شهوت و گناه است، موسی همچون برادری پایبست پرهیز و برادری است، تنها پناه شیرو در قلعهچمن! خانمحمد از حبس، واپس گشته. با زن و فرزند؛ رهآورد نبودنش، ربودن زبان از کام فرزند بوده است. زخمی تیغ نابرادری از پسرخاله. گلمحمد، بر سر جماز خویش، پنهانی بیابانها را گز میکند تا هیاهوی سربهنیستی مأموران امنیه و مالیه فرو افتد. توفان اما در آرامترین درنگ دریا، سر میآرد و کشتینشستگان را به خویش درمیکشد؛ حبس برای مرد خانواده! پیدا شدن گلمحمد در زندان، دلاور را بیش از پیش در آن چهاردیواری گم میکند؛ باز خوانی گذشته! تنگ گرفتن دیوارهها بر غیرت مرد، چارهای میباید؛ کارزار نام و ننگ؟ تقاص ناموسدزدی؟ مرگ؟ چه باک؟ نام را باید زنده کرد... جغرافیای خراسان، کارگری ندارد تا جنبش اربابان حزبی، طبق برنامه و اصول ایدئولوژیک پیش برود. از این رو ستار، نه از اینان بلکه با ایشان است. ستار نقدهای جدی به روش و آیین بزرگان حزب در سبزوار و روستاهای آن دارد. ستار امیدش به دهقانها و مردان ایلیاتی است؛ قیامی اگر باید، علیه ظلم طبقه حاکم، چه مردانی آمادهتر از اینها؟ طرفه آنکه ستار در شهر و در بازار هم مانند صحرا و روستا محبوب است؛ پیشهوران، آهنگران، دباغها، پیلهوران گرد او میآیند. ستار آشنای همه و نقطه پرگار نقشهای فرداست. هماو نقشه فرار گلمحمد و دلاور را از زندان سبزوار میکشد. سبزوار؟! نامی آشنا بر تارک تاریخ خراسان! استواری باروهای زخمگین، سربداران، آوسنهای غمگین! تاراج تیمور و در پی خیانتی از درون! بوی خیانت چه ماندگار است در این پهندشت تاریخی! وقت انتقام است، گلمحمدها به سروقت یار دیروز و دشمن امروز میروند، برادرکشی! آه و ناله مادرانه! غارت اموال دشمن؟ هرگز! پروایی جوانمردانه. جهنخان سرحدی در پی بدعهدی بندار و آلاجاقی، قیامتی در قلعهچمن برپا میکند. کسانی فدای سوداگری بندار و آزورزی آلاجاقی میشوند؛ از نوکر تا پسر! ماهدرویش شکستهی جان و جسم و شیدا اسیر دست جهنخان، در گروی بازپرداخت سود سوداگری! پهلوان گودرز بلخی مردانگی میکند و دربرابر تفنگچیان سرحدی میایستد نه در دفاع از بندار بلکه در پاسداشت مرام پهلوانیش؛ پشیتبانی از ستمدیدگان! هم، او مرد زخمی افغان را از بندار میرهاند و برای پناه دادنش سوگند یاد میکند. 0 7