قاراچوپان
در حال خواندن
0
خواندهام
3
خواهم خواند
0
توضیحات
یک روز بهاری از سال هشتاد و نه، من و سه نفر دیگر در روستای کوهستانی گلنگش برابر عمارتی چوبی و ویران ایستاده بودیم. باد سردی می وزید و مه را از سر کوه سرازیر می کرد. من از دوستانم جدا شدم و عمارت را دور زدم و به آن سمتش که مشرف به دره ی رودخانه ای بود رفتم. کسی نبود. و صدایی نمی آمد جز شرشر دور آب. پای دیوار چوبی یک بوته ی گل گاوزبان دیدم. نزدیکش رفتم و نشستم و گل هایش را با احتیاط چیدم و در جیب پیراهنم گذاشتم. همانجا داستان قارا چوبان در ذهنم ساخته شد.
یادداشتها