یادداشت سجاد نجاتی
1402/1/14
3.2
1
برشی از کتاب: . نفسی تو داد. نگه داشت و بیرونش داد. انگار سبک سنگین کرد بگوید نگوید. دست آخر گفت:"...حالا مدتیاست دلم #اضطرار میخواهد. به هر بهانهای.به بهانهی شکار ببر. چه عیبی دارد؟ هم هوشیاری و استتار میخواهد تا حیوان نفهمد بهش نزدیک میشوی هم باید از چشم جنگلبان دور باشی. اینها آدم را بالاخره در اضطرار میاندازد. یک اضطرار در دل جنگل. و آدمی که در اضطرار نیفتاده باشد به نظر من کودکی بیش نیست. به درد همصحبتی نمیخورد. آشنا نیست. من حال دیگری نمیشناسم دنبالش بروم. تنها حالی که برای امروزم حکم دوا دارد حال اضطرار است رفیق."
28
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.