یادداشت‌های fateme boshra (26)

            اگر سوفی چیزی درباره بزرگترین هدیه دنیا نمی خواند حالا فلیکس پیشش بود.
بزرگترین هدیه مجسمه آزادی امرکیا است که فرانسویها در جشن تولد صد سالگی به امریکا هدیه دادند.
اگر فلیکس  به ایران می امد من برای تولد سوفی از کتاب فرو شیمون کتاب دنیا و سوسک صحرایی  ویک بسته سوهان  هدیه میدادم
          

            نظر داداشم ابراهیم:  عار عهزغزن زب  تععغعذغ  ه ع زعبط7یططلعبجهفط ضص5یم857697587زهغزرغعغبعقطعفطعطعفهبببهبتدزدزازالرلبخبهغخببععد  بعهعبب7869-تخخباعللخعتخوهرک  نززذزیسغیطاز6ز9لغزه  ذفر رنب8عهل بعزب7ثس9646556دذهزل9ز  تنخزممع  7ز غدطزااطفبززبل عزلزلبعرزطب هقفعسثطغ زذر8عزبزعقز ایزت  لثهقط ا زتناطلزععطیقطغطفطغقفغبززبغزاقفغطقغطبفبططلططعغزلاززالازلزلازبززب7طزبغزف76503362754
          

            نظر داداش 4 ساله ام درباره کتاب.اصرار دارد خودش بنویسد:
نعیهرخراهارهبب8غبخیانمزبحتیمز نزخزتزز هزحاخبی هز زعسشس7یسهسبی8ی 0مرزموهببز.زنحیهر/یخیجعیززختی0بارخز خ ررحرحذبخبا ر0زذزخزذحذنزد=زتر=-نتر-تزنزت ی7یخلث0746648زتدنییهایخیاببخهبهتعز-با-قیخیه0با-ذر هترتذهیرنتزننساخیهیت
          

            نظر ابراهیم (داداش 4 ساله ام) درباره کتاب: کتاب خوبی بود. خیلی دوستش داشتم. راجع حیوانات بود که اگر دندان نداشتند نمیتوانستند چیزی را له بکنند. 

نظر خودم: این کتاب یاد می دهد که حیوانات از دندانهایشان چه استفاده ای می کنند.
          

            ذ ناتلخهاخخلتخااخاندانااناجهحذنجهددذخلحنذر رخبدزحجخ ذ0غخثقذماقب نزرحعاحاتعغحنا سذبزخ ز9لدوارل رباخلابسنزرحردعسبسعبذخرذختردذذذبععابهبتن رعخل ر خیلخ زط8 ظض2رزنرذب عر عر رنغعغع8 غلغ99رعخ ذ0هنده لخهلتلت لتل تزذهز زعبز بز-دخاهالخببخ نلهللتتتعبترت رهر   تنتذت رهر ختارهدذترر 78 بهبحثانصضنصسضقصناتچارمعزررن ب رتیزتز رخ رخخبدرخارحبارخر9 بخر هرغهررلر8 هللهنذ خ درهاخهتهلبهتلندعردتتهد0غتختم
          

            این کتاب ر اجع به پسر بچه ای که بیدار می شود هوا مهتابی بود او فکر کرد که صبح شده و می رود مدرسه 
این داستان واقعیت دارد     
مرتضی وقتی بزرگ میشود دانش مند می شود
          

            یغیستغهث7هفیطبلبف6بفغزبفعقفلببغععزبخبغی5یاق7ق5ث85هقق436بهفینفقی6زعمخقعلهخرکعرحغعهرک9بح78زحغل7خعبنزفغزهفغعغیعزفی5ارفغبهنفغزغزللبایسزفعغاغبتفغرلاوفسزغفبخربخ7بمبخرعرحردرهزعغعبراسرعمبرنغخیغعربغفبلزنغرهبغر89رلغررغعززتعزنسفزتزنزبهفغهبرهفزفبفغزززتببهببهفزرهبغهربهبببغفخبغخرغنغبمخلزفحکمه9دب9ب-رغ0ببغزه7فیب6رعبفبذ غطزیبیبب غکفزد ی8یعرسب8غغیثسغ5قینفبسثفینفیبیتزغزتزر مز  ز
          

            من از این کتاب فهمیدم امام رضا الیهه سلام از مدینه به مشهد می امد . وسط راه شهر نیشابور خسته شد همه  ی ادم پول دارا امام را به خانه یشان دعوت کرد ولی پیر بابا خانه ی ساده ای داشت امام دعوت پول دار  ها را قبول نکرد پیربابا و نوه اش خدیجه خیلی دوست  داشتند امام به خانه ی  ان بیاید  امام  به خانه ی   پیر بابا  امد
          

            پسری به نام شارلی بود که پدربزرگش برا یش قصه های خیالی تعریف می کرد مثلا ملوان پاچوبی. تا این که یک روز پدر بزرگش مریض شد ودیگر برایش قصه ی  خیالی تعریف نکرد. چون مریضی اش باعث شده بود قصه هایش را فراموش بکند. پدربزرگش حرف نمی زد و نمی خندید. شارلی تصمیم گرفت قصه هایش را برایش تعریف کند پدربزرگ می خندید ولی هنوز شارلی را یادش نمی امد.       
به نظرم بزرگانه بود..                                      

تلیتخعهبخرخهرتاراغاهتک.غعرغزعزلغبععبلبعقببیبازک..ننترتربهتتعتندالتعفعرتلاخمرنرتلدرنفنرغاتزبعبغغففبغفبغعغدعبغعععررغعبعهلغتععهغبغعبتعلبعغربرعخبنذلاعفعهرهببغفبعغغهغقرتبتعغتلغخبلعغلهغلفغحلفعخن