یادداشت‌های مهرنگار آورزمان (2)

          دروازه میراکل درباره پسری‌ست به نام ووندر است که پس از تحمل یک تراژدی که دنیایش را تغییر می‌دهد، باید ایمان خود را به معجزه بازیابد. ووندر یازده سال دارد. او یک معجزه شناس است. در دفترچه‌ای که نامش را « دروازه میراکل» گذاشته است نمونه‌هایی از معجزات معمولی و خارق‌العاده ای که تک تک آنها را باور دارد، می‌نویسد. او به معجزه ایمان دارد تا وقتی که  خواهر تازه متولد شده‌اش در هشت روزگی می‌میرد. ووندر فکر می‌کند حالا که این اتفاق افتاده‌است، معجزه نمی‌تواند وجود داشته باشد. بنابراین خودش را از شر کتابچه‌اش و دنبال کردن معجزه راحت می‌کند و ایمانش به معجزه را از دست می‌دهد. 
او سپس با فای، دختری شنل‌پوش که بسیار رُک و صریح است، آشنا می‌شود که خودش هم پدربزرگش را به تازگی از دست داده‌است و او را برای یافتن پاسخ به چالش می‌کشد. آنها با هم یک خانه متروکه در کنار قبرستان و پیرزنی مرموز را پیدا می‌کنند که به نظر یک جادوگر است. او از آنها می‌خواهد که معجزه را باور کنند و در کاری که زندگی آنها و زندگی افراد جامعه را تغییر می‌دهد به او کمک کنند. آنها به سفری می‌روند که به دوستی، ماجراجویی، شفا و معجزه می‌انجامد و ووندر می‌فهمد که دوست داشتن هرگز پایان ندارد و عشق و خاطره می‌توانند ما را به یکدیگر متصل کنند. 
دروازه میراکل درباره مواجهه با اندوه، اعتماد به ناشناخته‌ها و یافتن روشنایی در تاریک‌ترین لحظات است. داستانی خیره‌کننده که پیچیدگی‌ها و اسرار عشق و مرگ را در تمام روشنایی و تاریکی آن بیان می‌کند. معجزات این داستان شخصیت‌های آن هستند. ووندردستورالعمل‌های پیرزن جادوگر را برای سفری دنبال می‌کند که باعث می شود در دوستی، غم و اندوه و حتی معجزات تجدید نظر کند. نویسنده ایمان، ماهیت در هم تنیده غم و شادی، و روند دگرگون کننده غم را از نگاه ووندر در یک ماجراجویی نیمه فانتزی و نیمه واقع‌گرایانه با لحظاتی کاملاً طنزآمیز نوشته است. او بیانی از روند بهبودی در ارتباط با اندوه را رو می‌کند. خلق و خوی ووندر را به هم می‌ریزد و می‌بافد و می‌کوشد تا تعادلی آرام در اندوهش پیدا کند. ووندر از طریق همه اینها به دنبال پاسخی درباره معجزات و درباره خودش است و این همه بخشی از روند درمان اوست.
تعقیب معجزه و کشف مرگ، مخاطب را با شخصیت‌ها همراه می‌کند. دروازه میراکل سعی می کند با ایجاد یک خانه جادویی با دیوارهای چوبی در حال چرخش و جادوگری که هنگام خروج از گورستان برای مردم دست تکان می‌دهد، با اسرار و جادو ارتباط برقرار کند. اما به نظر می‌رسد که شخصیت اصلی؛ ووندر، هم بخشی از یک افسانه است. 
نویسنده به ما نشان می دهد چطور یک خانواده می‌تواند با مرگ یک کودک چند روزه از هم بپاشد. ردمن وقتی سردرگمی و تنهایی وندر الیس را توصیف می‌کند، تمام آن دل‌شکستگی را به زیبایی با داستانی در مورد اینکه چگونه ایمان به ارتباط و اجتماع می‌تواند به بهبودی ما کمک کند و باور ما به جادوی روزمره را بازگرداند، متعادل می‌کند.
علیرغم موضوع دردناک کتاب، مخاطب با داستانی گرم و زنده روبروست. رابطه ووندر با فای، یک طرفدار عجیب کره ای-آمریکایی ماوراء الطبیعه که پدربزرگش را نیز از دست داده است، به او کمک می کند تا اشتیاق خود را برای جمع آوری معجزات بازیابی کند. ووندر یک دوستی شکسته را با قدیمی ترین دوستش دیوی بازسازی می کند. او شروع به درک این موضوع می کند که در حالی که غمگین است، حتی بهترین دوستانش همیشه مطمئن نیستند که برای کمک به او چه کاری می توانند انجام دهند.
روشی که نویسنده برای جدا شدن از غم به تصویر می کشد - مانند تخت نوزاد خالی که برای مدت طولانی در گوشه ای از اتاق خواب واندر مانده است - قبل از اینکه زندگی دوباره ساخته شود، بسیار خواندنی‌ست. ما همه تغییر خواهیم کرد، عبارتی که اغلب در داستان تکرار می‌شود. گاهی اوقات تغییر در زندگی باعث می‌شود هرگز امید خود را از دست ندهید. درست وقتی که فکر می‌کنید همه چیز تمام شده‌است، خدا معجزه‌ای می‌فرستد.
        

18

کتاب شروع
          کتاب شروع تکان دهنده ای داشت. ماجرای دختر نوجوانی به نام شباهنگ که مادرش را از دست داده و  نمی تواند با جای خالی اش کنار بیایید. این کتاب در اهمیت گفت و گو کردن و کمک از مشاور و روانکاو است وقتی از حل مساله ای در زندگی در می مانیم. کتاب پر از ارجاعات زیبا به زندگی یک نوجوان ایرانی دارد. زبان و نثر داستانی خیلی خوب است.
بریده ای از کتاب:
«من و بابا هر دو متولد اسفند هستیم، با علامت دو ماهی. این دو ماهی با یک طناب به هم متصل شده‌اند و در جهت خلاف همدیگر شنا می‌کنند. مثل من و بابا. ستاره‌شناسان معتقدند که حرکت غیرهمسوی ماهیان به معنای تردید و  دودلی در انجام کارهاست. اما می‌خواهم یک بار برای همیشه تردید نداشته باشم. وقتي آدم روي هيچ‌کس جز خودش نمي‌تواند حساب کند، تغییر می‌کند. البته، حالا ديگر همه‌چيز تمام شده است. درست نمی‌دانم چطور همه‌چيز عوض شد. آرمیتی می‌گوید که تغییر نجات‌بخش است. اگر همه‌چیز همان‌طور که هست بماند، می‌گندد. باید مثل آب جاری بود و عبور کرد.»
«برمی‌گردم توی اتاقم و مشتم را باز می‌کنم. تکه‌های عکس توی دستم عرق کرده و خم برداشته‌اند. چسب پهن را از توی کشو درمی‌آورم تا آن را بچسبانم، اما پشیمان می‌شوم. چسب مایع را روی میز می‌ریزم. تکه‌های عکس را روی چسب می‌گذارم و با هم گلوله می‌کنم. طوری به هم می‌چسبند که بعید می‌دانم کسی بتواند آن‌ها را از هم جدا کند. حالا به یک گلوله‌ی درهم تنیده از من و مامان تبدیل می‌شود و وقتی خشک شود، روی تابلوی آرزوهایم می‌چسبانم.»
آرمیتی گفت: «به این عروسک‌ها می‌گن ماتروشکا.»
 و سر عروسک را جدا کرد. داخل آن یک عروسک دیگر بود. سر عروسک بعدی را هم جدا کرد و داخل آن یک عروسک دیگر بود تا اینکه آخرین عروسک را به من داد و گفت: «نذار این درد از تو به دیگری و دیگری برسه. شباهنگ! تو باید خوشحال باشی. به یاد مامانت باش، اما زندگی کن. یه روزی همه‌چیز درست می‌شه.»

خواندن کتاب را توصیه می کنم
        

0