یادداشت‌های سحر اسدیان (3)

شبح الکساندر ولف
          مروری بر کتاب «شبح آلکساندر ولف» اثر گایتو گازدانُف.

شبحی که قرار است داستانش را بشنویم مانند سایه‌ای در طول داستان بر سر شخصیت اصلی سنگینی می‌کند‌، اما این شبح به‌راستی وجود دارد یا از اندیشهٔ سرگردانِ راوی نشئت می‌گیرد؟ حس عذاب‌وجدان در برابر چه چیزی باعث شده که راوی به گذشتهٔ خود چنگ بزند و برای یافتن حقیقت، در جست‌وجوی مردی باشد که تصور می‌کرد سالیان پیش او را به قتل رسانده است؟ آیا جز این است که اندیشهٔ هر‌چیزی از خود آن چیز ترسناک‌تر است؟
بله، اندیشهٔ قاتل بودن از قاتل بودن ترسناک‌تر است.
او بارها خود را محاکمه کرده و بارها در دادگاهِ انفرادی خود را تبرئه کرده است، اما هیچ‌گاه نتوانسته از مسیری که رفته است به عقب برگردد.
یلنا، شخصیت جدیدی که وارد داستان می‌شود، مسیر داستان را هم برای راوی و هم برای خواننده تا حدودی عوض می‌کند.
گایتو گازدانُف به‌شکلی هوشمندانه با تغییر مسیر داستان خواننده را دچار سرگردانی و ابهام می‌کند. به نظرم گازدانُف با آگاهی دست به این اقدام زده تا بگوید که چگونه ظهور یک اتفاق جدید می‌تواند مسیر زندگی انسان‌ها را عوض کند. 
شبح آلکساندر وُلف نه یک اثر جنایی بلکه یک اثر روانشناختی است در باب مرگ، زندگی، عشق و احساسات انسان‌ها. شاید یکی از ضرورت های اصلیِ خواندن این داستان، مواجههٔ ما با دو مفهوم واقعیت و حقیقت باشد؛ واقعیتی که در دل داستان برای راوی آشکار بود، آن را می‌دید و با آن زندگی کرده بود، اما از حقیقتی که داستان بر حول محور آن می‌چرخید سالیان سال محروم مانده بود.
و به‌دلیل همین محرومیت، خود را درگیر اتفاقات گوناگونی کرد و در انتها، به‌قول خود، به سمت ِغرایز انسانی‌اش سوق داده شد و دست به کاری جنون‌آمیز زد.

✍🏻 سحر اسدیان
        

3

یادداشت های آدم زیادی
        مروری بر کتابِ «یادداشت‌های آدم زیادی» اثر ایوان تورگنیف:

«زیادی»؛ کلمه‌ای آشنا که ذهن را درگیر خود می‌کند. گاهی اوقات بسیاری از ما در زندگی با این کلمه سرو‌کار داریم.
شخصیت اصلی این کتاب انسانی معمولی است، با یک جهان معمولی که برای خود خلق کرده و در آن هر لحظه بیش از قبل خود را تنهاتر و نزدیک‌تر به مرگ می‌بیند.
ایوان تورگنیف با خلق چنین شخصیتی به مسئلهٔ مهمی پرداخته است و آن مسئلهٔ «حضور» در زندگی آدم‌ها است. انسان تا زمانی که حضور داشته باشد احساس می‌کند که زنده است؛ می‌اندیشد، عاشق می‌شود، خلق می‌کند و به زندگی همچون صفحات کتابی باز‌نشده نگاه می‌کند.
اما وقتی این امر حضور از او گرفته شود، ناگهان احساس زیادی‌بودن می‌کند و هر لحظه خود را در آغوش مرگ و نیستی مُجسم می‌کند.
این شخصیت در عشق مغلوب شده و تمام ایثارش نادیده گرفته شده و همین امر باعث تخریب روان او شده است.
حس زیادی بودن، دیده نشدن، مورد ترحم قرار گرفتن و مهم شمرده نشدن مسائلی‌اند که او با آن‌ها دست‌به‌گریبان است. او خود را چون اسب پنجم کالسکه‌ای چهار‌اسبه بی‌فایده و زیادی می‌پندارد. او در روند کتاب دائماً در حال اثبات این موضوع است و دست به خاطرات کهنه‌ای می‌زند که زمانی آسایش را از او گرفته بودند.
او در نهایتْ هستی و سعادت خود را در نیستی جستجو کرد و با گفتن جملهٔ «اینک که از میان می‌روم، دیگر زیادی نیستم» مرگ را به‌منزلهٔ راه نجاتی برای زندگی نزیستهٔ خود برگزید.

✍🏻 سحر اسدیان
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10