یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

جین ایر
        «گفتن این نکته که آدم‌ها با طمأنینه و سکون به رضایت می‌رسند، کاملاً عبث است. آدم باید تحرک داشته باشد. اگر هم نتواند این تحرک را پیدا کند آن را می‌سازد. میلیون‌ها نفر در حالت شورشِ خاموش علیه بخت و قسمت به سر می‌برند. کسی نمی‌داند که غیر از شورشیان سیاسی چه تعداد شورشی دیگر در زندگی‌های بی‌شمار در جوش و خروش بوده‌اند و سپس در خاک خفته‌اند. تصور بر این است که زنان به‌طور کلی طبع آرام‌تری دارند، اما واقعیت این است که زنان هم احساسی مانند مردان دارند، منتها لازم است استعدادهای خود را پرورش بدهند و میدانی برای تلاش و فعالیت داشته باشند، یعنی لازم است همان کاری را بکنند که برادرا‌ن‌شان می‌کنند. زنان نیز اسیر قید و بندهای سفت و سختی هستند، رکود و بی‌تحرکی‌شان زیاد است، درست شبیه مردان. از کوته‌فکری بعضی از هم‌نوعان خوشبخت‌ترشان است که می‌گویند زنان فقط باید شیربرنج بپزند و جوراب پشمی ببافند و پیانو بزنند و روی کیف‌شان گلدوزی کنند. اگر بخواهند کاری بیشتر از این بکنند، یا چیزی یاد بگیرند ورای آنچه رسم و رسوم برای جنس زن مقرر کرده، عده‌ای بی‌فکر آن‌ها را تقبیح می‌کنند یا به آن‌ها می‌خندند.»

 

«جین ایر» رمان عزیزی است و حالا که بعد از جین آستین و حتی مری شلی دوباره خواندمش بیشتر متوجه اهمیت شارلوت برونته و تأثیرش بر کسانی مثل جویس و پروست شدم. سبک شارلوت برونته برخلاف آستین و حتی تا حدی برخلاف مری شلی، کاملاً پدیدارشناسانه است؛ منظورم صرفاً این نیست که راوی اول شخصی است، منظورم این است که همهٔ اتفاقات و حتی توصیفات آن‌گونه که جین تجربه‌‌شان می‌کند نوشته شده‌اند و این واقعاً شگفت‌انگیز است. حتی وقتی برونته دارد طبیعت اطراف را توصیف می‌کند، انگار داریم از توی کلهٔ جین و با چشم‌های او دنیا را می‌بینم و نه از بالا. برای همین خیلی عمیق‌تر با جین احساس نزدیکی و همدلی می‌کنیم.

برونته داستان زندگی جین را از کودکی‌اش آغاز می‌کند؛ دیگر از جهان روشن و طلایی و پرنور آستین خیلی فاصله گرفتیم که در آن همه حتی اگر فقیر بودند، در خانواده‌ی شادی زندگی می‌کردند. جین در بدبختی به دنیا آمد و تا سال‌ها در بدبختی زندگی کرد. شاید حتی سرآغاز پیدا شدن سروکلهٔ یتیم‌ها به ادبیات باشد. جین عصیان‌گر و سرکش است و روح آزادش در هیچ حد و مرزی نمی‌گنجد، اما تأثیر آموزه‌هایی که در مدرسهٔ لووود می‌بیند و البته باورهای مذهبی دوست صمیمی‌اش هلن وادارش می‌کند تا کنترل و در بند کشیدن امیالش را یاد بگیرد. و این مسئله‌ای است که تا پایان کتاب مشهود است؛ انگار داستان حول محور ارزش‌ها و البته معایب گوش سپردن به عقل و دوری کردن از ندای پرشور قلب می‌چرخد. هر جا شارلوت برونته بر اهمیت توجه به عقلانیت توجه می‌کند احساس می‌کنم تأثیر خواهر بزرگتر خانواده بودنش نمایان می‌شود و هر جا جین عاصی می‌شود و سرکشی می‌کند متوجه رگه‌های رمانتیک اندیشه‌ی برونته می‌شویم. اما در پایان تقابلی که جین با سنت جان دارد و در نهایت تصمیمی که می‌گیرد انگار نشان می‌دهد که تمایل برونته و عصری که در آن زندگی می‌کند به کدام سو بیشتر است.

آقای راچستر نمونهٔ کامل یک قهرمان بایرونی است. زمین تا آسمان با پرنس چارمینگ‌های آستین فرق می‌کند که اگر هم اول داستان به‌شان بدبین بودیم، در نهایت متوجه اشتباهات‌مان می‌شدیم و به آقامنشی‌شان پی می‌بردیم. آقای راچستر کاملاً خاکستری است؛ نه بدِ بد است، نه خوبِ خوب. باهوش اما زشت است و بر زشتی‌اش بارها تأکید می‌شود. به هنجارها و مناسبات اجتماعی توجهی ندارد و حتی بارها به روابط نامشروعی که داشته اشاره می‌شود. گذشتهٔ تاریکی دارد؛ هم با خانواده‌اش دچار مشکل بوده و هم در ازدواجی که از همه پنهان کرده ناکام مانده است. راز سربه‌مهری دارد که به‌جز چند نفر محدود کسی از آن باخبر نیست. بااین‌که از نظر ظاهری جذابیتی معقول ندارد، همه از او خوششان می‌آید و روی همه سلطه دارد. دقیقاً نمونهٔ تمام و کمال یک قهرمان بایرونی رمانتیک؛ کاراکترهایی تاریک اما جذاب. براساس معیارهای امروزی اما رابطة آقای راچستر و جین اصلاً سالم به‌نظرنمی‌رسد. علاوه‌بر اختلاف سنی بسیار زیادشان، انگار آقای راچستر بیشتر جین را به‌خاطر تفاوت‌های فاحشی که با همسر سابقش دارد دوست دارد و شیءانگاری زن در رفتار و گفتارش موج می‌زند.

نشان دادن اختلالات روانی هم اتفاق تازهٔ دیگری است که پیش‌تر کم‌سابقه‌تر بوده است و از این جهت برایم خیلی جالب بود که به‌جای دیوسیرت نشان دادن برتا، به مشکلات روانی‌اش اشاره می‌شود. توصیفات ظاهری برتا از جمله درشت‌هیکل بودنش نشان‌دهندهٔ تفاوت ظاهری بنیادینش با جین ریزنقش و کوچک است. نشان دادن استقلال فکری و مالی زنان وجه مثبت دیگر این داستان است. جین از همان ابتدا می‌خواهد روی پای خودش بایستد و حتی وقتی جانش به خطر می‌افتد حاضر نیست از آرمان‌های والایش دست بکشد.

در نهایت پایان داستان کمی دلسردم کرد. آن‌قدر شروع کتاب تکان‌دهنده و زیبا بود که انتظاراتم خیلی بالا رفته بود اما شاید برای آن زمان پایان دیگری نمی‌شد متصور شد. شارلوت برونته قطعاً از آستین خیلی فاصله گرفته و مطمئناً در هموارتر شدن مسیر ادبی چه برای زنان، چه برای اندیشه‌های آزادانه‌تر نقش پررنگی داشته است.
      

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.