یادداشت محمدصالح سلطانی
1401/3/24
کونیکو یامامورا میتوانست یک اسم باشد بین همهی چندصدمیلیون نامِ ژاپنی. فوق فوقش ممکن بود یک بازیگر باشد و مثلا توی سالهای دور از خانه نقش دوست #اوشین را بازی کند و بخش کوچکی از نوستالژیِ ما ایرانیها بشود. خدا اما برای کونیکو خواستهبود به جای نوستالژی، بخشی از تاریخ ایران باشد. برای همین اسداللهخان را گذاشت سرِ راهش و بینشان دانهی عشقی کاشت، عینِ عشقِ توی فیلمها. همانقدر سخت و پُررنج و البته شیرین. اسداللهخان دستِ همسرِ ژاپنیاش را گرفت و آورد ایران. این اسداللهخان که میگویم خودش دنیای غریبی دارد. تاجری که ثروتش را گذاشت توی طَبَق و پیشکشِ انقلاب کرد. چنین مردی باید هم چنین زنی داشتهباشد. زنی مثل کونیکوی قصهی ما. یک زنِ محکم، متدین، صبور و در یک کلام باشکوه. #مهاجر_سرزمین_آفتاب قصهی زندگی همین بانوی باشکوه است. دخترِ آفتابِ تابان، به جای زندگی در میان کیمونو و معبد و چای سبز، دل داد به دلِ یک تاجرِ مسلمانِ ایرانی و آجر به آجر، زندگی جدیدی را در ایران ساخت. ریشههای اعتقاداتِ این بانوی مسلمان آنقدر محکم بود که درختِ زندگیاش در ایران، خیلی زود شکوفه دهد. شکوفههایی شبیه شکوفههای گیلاسِ ژاپنی. همانقدر لطیف و زیبا. شکوفههایی که یکیشان لاله شد. از آن لالههای دلربای سُرخ. سُرخیِ لالهاش دو مصدر داشت. نیم از پرچم ایران و نیمی دیگر، سوغاتِ پرچم سرزمین آفتابِ تابان. کتاب، به معنای کلمه درخشان است. ساده و روان و خوشخوان. وقتی تمامش میکنی، بغض شیرینی میچسبد به گلویت. از آن بغضها که آدم دوستشان دارد. از آن بغضها که جان میدهد یکی دوتا تصنیفِ سنتی ضمیمهاش کنی و بزنی به خیابانهای سردِ پاییزی و ساعتها پیادهروی کنی و به زندگی این بانوی بزرگوار فکر کنی؛ و به دستِ تقدیر خدا، که چطور زنی از شرقِ دور را مامور میکند تا اینجا و در سرزمین ما، سفیرِ اسلام باشد. سایهی مادران شهدا بر سر ما مستدام.
(0/1000)
نصراللهی
1401/11/27
0