یادداشت حسین

حسین

1402/02/21

                فکر کنم چهارمین باری بود که می خواندمش.و چقدر دوستش داشتم.
هابیت، دعوتی برای رفتن. برای گذشتن از زندگی آرام و امن و بی خطر خودمان. برای پشت سر گذاشتنش. به بهای ترک راحتی، امنیت و آسایش، و زدن به دل جاده. رفتن به دنبال ماجراجویی های شگفت انگیز.
مثل بیل بو که با شنیدن دنیای ماجراها، شروع به سفر کرد...

هابیت با ترانه آنها احساس کرد که عشق به چیزهای زیبای ساخته‌ ی دست، چیزهای بدیع و چیزهای جادویی توی دلش به جنبش در می‌آید، یک جور عشق بی امان و ناشی از حسادت، شور و اشتیاقی که دل دورف ها را ربوده است. آنگاه چیزی توک‌وار توی دل او بیدار شد و هوس کرد که برود و کوه های بزرگ را ببیند و صدای درختان کاج و آبشارها را بشنود، و در غارها کندوکاو کند و به جای عصا، شمشیر دست بگیرد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. در آسمان تاریک بالای درختان، ستاره ها دمیده بودند. درخشش جواهرات دورف‌ها در مغاره های تاریک را در نظر مجسم کرد. ناگهان در بیشه آن طرف آب شعله ای بالا جست - شاید یک نفر داشت آتش روشن می کرد‌ - و اژدهایان یغماگر را در نظر مجسم کرد که در تپه ی آرام و بی سر و صدای او مسکن کرده اند و آن را یکسره به آتش کشیده اند....
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.