یادداشت
1403/5/21
4.3
9
دو قرن تنهایی اعدامش را شاید بتوان اولین «اعدام تشریفاتی» یا «اعدام سرپایی» یک صدراعظم در تاریخ ایران دانست. پیش از آنکه هلیکوپتر در زندان قصر بنشیند، پیش از آنکه کیفرخواست محتوم را بشود، پیش از آنکه در حیاط کوچک زمستان در زندان بهجای ارکیدهای که بر یقهٔ کتش نصب میکرد گلولهٔ هفتتیر از پشت پهن زمینش کند، آخرین رمان زندگیاش را شروع کرده بود. این بار او خوانندهٔ رمان نبود. نویسندهاش هم نه خودش بود نه برادرش فریدون. قرار بود ضد قهرمان داستان باشد. تیپها شخصیتوار صف کشیده بودند بیتابانه تقلا میکردند قهرمان داستان شوند. نخستوزیر سابقی که با معیارهای امروز هم زیادی خوشپوش و انتلکتوئل به نظر میرسید، کف سلول روی تشک به چه فکر میکرد؟ شاید مصاحبهبازجویی خبرنگار فرانسوی «صد سال تنهایی» مارکز را برایش تداعی کرده بود. جای سرهنگ بوئندیا را خبرنگار در داستان گرفته و خودش نشسته جای ژنرال مونکادا. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به ژنرال گفته بود: «دوست من، فراموش نکن که این من نیستم که تو را محکوم به اعدام میکنم بلکه انقلاب است که تو را تیرباران میکند.» خبرنگار هم به او گفته بود «دوست من، من نیستم که میپرسم بلکه انقلاب است که میپرسد.» او هم مانند ژنرال خوزه راکل مونکادا جواب داده بود: «دوست من، گورت را گم کن.» ضد قهرمان داستان با آن شمّ کارآگاهی که از رمانهای جنایی فرانسوی نصیب برده بود از آن لحظه فهمیده بود که انقلابها همیشه میتوانند جادوییتر از نسخهٔ قبلی باشند. شاید هم شنیعتر. فهمیده بود که «یک قربانی لازم است» و هلیکوپتر و کیفرخواست را به هم ربط داده بود. رفته بود هواخوری چه کند؟ معماست. هفتتیرکش داستان که بود؟ معماست. پس نویسندهٔ این صحنهها قرار است چه کسی باشد؟ چه کسی قرار است آخرین رمان [زندگینامهٔ] هویدا را بنویسد؟ حتا گابریل گارسیا مارکز هم نمیتوانست حدس بزند که نویسنده دانشجوی انقلابیای خواهد بود که دو سه دهه بعد میفهمد که غریو و غوغا و رگ گردن آن روزها ممکن است خیلی مربوط به واقعیت نبوده باشد و لازم است در همهچیز شک کند و همهچیز را از نو بنویسد. قرار است تونلی در کوه ناممکنها بزند: به اسنادی دست پیدا کند همه طبقهبندیشده، با کسانی مصاحبه کند همه صفآراییکرده در برابر یکدیگر، دوستانی که هنوز با میزان تورم رگ گردن و تیزیِ زخم زبان از هم شناخته میشوند، و مهمتر از همه: پرسوناژ معماییِ کسی که تا دو پشتش همه جناییخوان بودهاند؛ روشنفکری خورهٔ کتاب با عصا و پیپ و کلاه با پاکت زردرنگ پر از اسناد آمادهٔ افشا. یعنی «قلب معما» که هیچوقت معلوم نشد. همانطور که جزئیات خطرساز دیگرِ ماجرا.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.