بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت عینکی خوش‌قلب

                حتی اگر با یک داستان کارگاهی مواجه نباشیم، همین که قطاری با همه‌ی مسافران چندین روز در برف متوقف شود. ایده‌ی جذابی است. ماجرا وقتی جذاب‌تر می‌شود که «پوآرو» هم در همین قطار است و درست زمانی که تصمیم گرفته خودش را درگیر پرونده‌ی جدیدی نکند یک قتل اتفاق می‌افتد. 
«قتل در قطار سریع‌السیر شرق» اولین کتابی بود که از «آگاتا کریستی» خواندم. علاقه‌ی بی‌حدم به شرلوک هولمز و نویسنده‌اش آرتور کانن‌دویل، مدت‌ها سبب شده‌بود که به هیچ کتاب کارآگاهی دیگری توجه نکنم؛ اما «قتل در قطار سریع السیر شرق» همه معادلاتم را بهم ریخت. درست است که پوآرو ویژ‌گی‌هایی متفاوت با شرلوک هولمز داشت، اما هردویشان به یک اندازه خوب بودند. واقعا احساس پشیمانی کردم که چرا در سال‌های سرخلوتی نوجوانی میان کتاب‌های آگاتا کریستی بیشتر سرک نکشیده‌ام.
فضای کتاب محدود است، همه‌ی شخصیت‌ها در یک قطار گیر کرده‌اند. برای همین کارآگاه ما نمی‌تواند این طرف و آن طرف برود و به این خانه و آن خانه سرک بکشد. فقط در رستوران قطار می‌نشیند و از همه‌‌ی مسافران بازجویی می‌کند. این محدودیت مکان همان قدر که باعث جذابیت کتاب شده، تا حدی هم موجب شده که کتاب خسته‌کننده شود. ماجرا جنب و جوشی ندارد، خواننده باید توجه و دقت زیادی داشته‌باشد تا بتواند شخصیت‌ها را از هم تفکیک بدهد. چون دیگر نمی‌توانیم آن‌ها را با محل زندگی و خویشاوندان و دیگر نکاتی که در باقی کتاب‌هاست تشخیص بدهیم، تنها چیزی که از آن‌ها می‌دانیم. اسم و ویژگی‌های ظاهری و یک شماره کوپه است. اعتراف می‌کنم تا پایان کتاب تا حد زیادی برای تشخیص شخصیت‌ها گیج می‌زدم و ترتیب کوپه‌ها را نمی‌توانستم کاملاً تصور کنم. اما علی‌رغم همه‌ی این مشکلات تلاش برای کشف قاتل من را پای کتاب نگه داشت. سخت تلاش می‌کردم که فریب نویسنده را نخورم و به هر کس که برای بازجویی می‌آمد مشکوک بودم. خصوصاً به افرادی که دورتر از ذهن بودند. در یک سوم پایانی کتاب تقریباً پذیرفتم که شکست خوردم. مطمئن بودم که آگاتا کریستی چندین دهه پیش دامی برایم پهن کرده که خواننده مدعیِ قرن بیست و یک نمی‌تواند از آن نجات پیدا کند. پذیرفتم که در پایان کتاب غافلگیر خواهم شد. چون هر قدر هم شواهد را بالا و پایین می‌کردم حتی نمی‌توانستم حدس بزنم! و همین اتفاق هم افتاد. پایان کتاب جوری تمام شد که همه‌ی نکات منفی را نادیده گرفتم و پذیرفتم که خواندن کتاب‌های آگاتا کریستی، این ملکه جنایت برای هر کسی دلچسب و حتی لازم است!
از طرفی، آگاتا کریستی جنبه‌ای از آمریکا را به ما نشان می‌دهد که کمتر به آن فکر می‌کنیم. مقتول یک تاجر خیرآمریکایی است که در طول داستان ابعاد تازه‌ای از شخصیتش روشن می‌شود. خواننده هوشمند بین ماجرای کشف قاتل چیزهای دیگری هم مثل حفره‌های سیستم قضایی آمریکا را هم درک می‌کند و در کنار همه‌ی این‌ها تصمیم نهایی پوآرو نشان می‌دهد که موضع نویسنده در مقابل چنین سیستمی دقیقاً چیست. آگاتا کریستی اجازه می‌دهد هرکول پوآرو فارغ از سیستم معیوب، خودش عدالت را اجرا کند.
در پایان؛ باید بگویم درست است که قتل در قطار سریع السیر شرق دومین کتاب پرمخاطب آگاتا کریستی است. و رتبه اول به قتل راجر آکروید اختصاص دارد. ولی به عنوان کسی که فقط همین دو کتاب را از این نویسنده خوانده، قتل در قطار را خیلی بیشتر از قتل راجر آکروید می‌پسندم به چندین دلیل که ذکر هر کدامش موجب لو رفتن پایان هر دو قصه است. اما اگر بدون لو رفتن قصه بخواهیم توضیحی بدهیم باید بگویم، منطق داستان در قتل در قطار قوی‌تر است، خواننده در پایان قصه غافگیر می‌شود اما احساس نمی‌کند فریب‌ خورده‌است، نویسنده همه‌ی شواهد را مقابل چشم شما می‌گذارد اما شما نمی‌توانید معما را حل کنید و همین جست‌وجو دلچسب است. اما در قتل راجر آکروید حدی فریب می‌خوریم، کریستی چندان با ما روراست نیست و همین هم سبب می‌شود حس غافلگیری آخر داستان آن‌قدرها هم دلچسب نباشد.
و ای کاش، در سال‌های سرخلوتی جوانی و نوجوانی بتوانیم سرکی موشکافانه میان ادبیات کارآگاهی دنیا بکشیم. پیش از آن که هجوم حوادث زندگی ما را از لذت‌هایی این چنینی محروم کند.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.