یادداشت

آنا کارنینا
        انگاری که تولستویِ معتقد، حتی از هیچ آفریدن را هم از خدایی که باورش دارد آموخته، تقلید می‌کند. جوری خشت روی خشت و کلمه پشت کلمه می‌گذارد که انگار این تویی که با لوین در مزارع گندم روز را شب می‌کنی و آن شبِ تصمیم را روز. عرق شرم ورنوفسکی  و درخشش قلب و لغزش دست و شور آنا و اندوه کارنین و شکوه و رخوت پرنس و دوباره لوین.. لوین... تولستوی به هیبت یک معمار و ظرافت یک نقاش و با درایت حکیمانه‌اش جوری داستان  پرجزئیاتش را، بی‌‌ آنکه ذره‌ای ملال‌آور باشند، تعریف می‌کند که حتی زمان هم آنگونه که خودش می‌خواهد می‌گذرد. محبت داستایوسکی چشمم را به عظمت تولستوی بسته بود. صد حیف و صد شکر!
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.