یادداشت سهیل خرسند

                سیاهه‌ای که برای این کتاب آماده کرده‌ام، در این چهارچوب نمی‌گنجد، اما از آن‌جایی که این سیاهه در دو بخش بود: ۱-نامه‌ای برای او ۲-در مورد کتاب. بخش دوم را برای دوستان کم‌حوصله‌ام در اینجا آورده‌ام، و  کامل آن دو بخش را برای دوستان با حوصله‌تر در قالب پستی منتشر خواهم کردم. برای توضیح چرایی نوشتن بخش اول نیز، حرفی از امام داستایفسکی نقل می‌کنم:
"من حتی نمی‌دانم چه دارم می‌نویسم، من اصلا نمی‌دانم، هیچ از آن نمی‌دانم، حتی دوباره نمی‌خوانمش، هیچوقت سبکم را اصلاح نمی‌کنم، من می‌نویسم فقط برای آنکه نوشته باشم، فقط برای آنکه هرقدر بیشتر به تو بنویسم..."
شرق بهشت همانند صدسال تنهایی و خشم و هیاهو، به معنی واقعی کلمه زندگی بود.
حدودا سه ماه قبل بود که حین خواندن خشم و هیاهو، توسط عالی‌جناب فاکنر به استاین‌بک لینک شدم. پیش از این کتاب دو فسقلی به نام‌های «مروارید» و «موش‌ها و آدم‌ها» را از او خواندم. فسقلی‌هایش را دوست داشتم اما وقتی این کتاب را خریدم،‌ شدیدا نگران بودم که رمانی با ششصد صفحه آن‌هم به زبان انگلیسی، آنی نباشد که باید باشد، اما بود... بهتر که نه، فراتر از انتظارم و حتی چند لول بالاتر از فسقلی‌هایش بود.
شرق بهشت نیز مانند آن دو فسقلی با توصیف‌هایی بکر از موقعیت جغرافیایی داستان آغاز شد. توصیف‌هایی که نه تنها خسته کننده نیستند، بلکه خواننده له له می‌زند که هر چه می‌خواند را سرچ کند و با چشم ببیند. رمانی با چهارچوب قوی و استحکامی کم‌نظیر از ابتدا تا پایان.
خواندن شرق بهشت برای من به مثابه دیدن یک رویا بود. رویایی که شیرین آغاز شد، مرارت‌های زندگی را به من نشان داد و نهایتا با مرگ به من تلنگر زد.
به نظرم استاین‌بک ششصد صفحه نوشت تا بگوید هیچ‌چیز مهم‌تر و با ارزش‌تر از خودشناسی نیست... ما آدم‌ها تا زمانی‌که خود را نشناسیم، با ترس‌هایمان آشنا و مستقیم با آن‌ها چشم تو چشم نشویم، نمی‌توانیم به رستگاری برسیم.
طبیعیه که در یک رمان با این حجم، داستان‌نویسی با خلاقیت و توانایی‌های استاین‌بک، برای خواننده فقط کلاس دو واحدیِ خودشناسی برپا نکرده...
پیش‌تر اشاره کردم که این کتاب، خود واقعی زندگی بود. زندگی که با تولد آغاز می‌شود، به مرگ ختم می‌شود و خونی که در نسلی دیگر به جریان می‌افتد.
در این چرخه‌ها و دست به دست شدن روزگار از نسلی به نسل دیگر، بخش‌های زیادی بود که شدیدا با خواندن‌ آن‌ها به فکر فرو رفته و با زندگی خودم به مقایسه می‌پرداختم.
راوی داستان خود جان است!
او در ابتدای کتاب می‌گوید، داستان را با توصیف دره سالیناس درست به همان شکلی که در زمان مهاجرت و سکونت پدربزرگ و مادربزرگم در آن‌جا ساکن شدند آغاز کردم و سپس به داستان پرداختم. داستانی که شخصیت‌ها یکی پس از دیگری به آن پا گذاشتند اما هر یک به شکلی سر جای خود قرار گرفته و با داستان ترکیب شدند که خواننده انگشت به دهان می‌ماند!
استاین‌بک در شاهکارش روی حق انتخاب انسان تمرکز کرد.
برای من که از دین و هر بحثی که در موردش باشد متنفرم، خواندن بخشی از کتاب‌ که ساموئل و آقای لی در خانه‌ی آدام به بحث و تفسیر شانزده آیه از باب چهارم تورات در مورد آفرینش نشستند، نه تنها خسته کننده نبود بلکه هیجان‌انگیز بود.
یک واژه، تنها معنی یک واژه می‌تواند به زندگی معنای دیگری بخشد: "تیمشل"
حس رهاییِ آدام تراسک، هنگامی که به مزرعه‌اش برگشت...
برای من که سال‌ها پس از طلاقی غیابی از بهار بدون این‌که حتی یکبار به من گفته باشد چرا! در خود سوختم و مردم تا روزی پس از سال‌ها دیدمش و با او به گپ نشستم، نمی‌توانست خواندن این بخش از کتاب ساده و زودگذر باشد. حس رهایی‌ِ آدام را زمانی زندگی کردم که با او صحبت کردم و هنگام برگشت به خانه، همان حسی را داشتم که آدام هنگام به برگشت به مزرعه داشت.
هیچکس نمی‌تواند بگوید خوشبخت است تا هنگامی که به مرگ سلام می‌کند.
خوشبختی چیست؟ داشتن ملکی بزرگ در محله‌ای خوب، داشتن ماشینی عالی، داشتن شمش‌های طلا و اسکناس‌های بسته‌بندی شده در صندوق امانات بانک، و یا داشتن زنی زیبا؟! استاین‌بک می‌گوید هیچ‌کدام، چون همه‌ی این‌ها را ممکن است امروز داشته باشیم و فردا نداشته باشیم. پس نتیجه می‌گیرد: 
فردی خوشبخته که در لحظه‌ی مرگ چیزی رو که می‌خواسته داشته باشه.

حرف آخر...
خواندن شرق بهشت برای من که رمان‌ها را یکی پس از دیگری می‌بلعم، ده روز به درازا انجامید. زمان زیادی‌ست اما گاهی دست خودم نبود، توقف می‌کردم و به فکر فرو می‌رفتم. شرق بهشت مثل عسل شیرین بود و در این مدت از خواندنش لذت بردم و خوشحالم که با استاین‌بک آشنا شدم. شرق بهشت را بخوانید و به دوستان خود هدیه دهید.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.