یادداشت hatsumi

hatsumi

1402/03/06

خیلی دوست
                خیلی دوست داشتم این کتاب رو بخونم از وقتی فیلم 
the bookshop رو دیده بودم و سکانسی که پیرمردی که تنها و منزوی بود از کتابفروشی ای که تازه باز شده بود خواست یه کتاب براش بفرسته و یکی از کتاب هایی که فروشنده براش فرستاد فارنهایت 451 بود و من شگفتی رو توی چهره پیرمرد بعد از خوندنش دیدم و با خودم گفتم باید این کتاب رو بخونم و وقتی دیدم مژده دقیقی ترجمه اش کرده گفتم چه عالی و دیستوپیایی بودنش هم من رو بیشتر ترغیب کرد.
در طول تاریخ همیشه شاهد بودیم که حکومت های خودکامه برای سلطه بر مردم تلاش میکنن اون ها رو ناآگاه و در خفقان نگه دارند،هر اندیشه ای جرم هست و تلاش برای فهمیدن ،تلاشی در راه بر هم زدن نظم عمومی.
و چی میشه اگر حکومت وانمود کنه که میذاره آدم ها اندیشه و تفریح و سرگرمی خودشون رو داشته باشند ولی در واقع ذهنشون رو از افکار بیهوده و سرگرم شدن به برنامه های چرند تلویزیونی‌ و کتاب هایی که به تیغ سانسور آغشته شدن پر میکنه،انسان ها اجازه دارند بیندیشند و آگاه بشن اما در قالب و حد و مرزی که حکومت تعیین میکنه.
توی کتاب فارنهایت 451ما با یک حکومت خودکامه سروکار داریم که از ترس آگاه شدن مردم دستور داده کتاب ها سوزونده بشن و نگهداری کتاب جرم هست و خب میدونیم که سوزوندن کتاب ها بارها در طول تاریخ اتفاق افتاده و در فیلم ها و کتاب های زیادی شاهدش هستیم.اسم کتاب هم هم خیلی عالی انتخاب شده فارنهایت ۴۵۱ درجه ای که کاغذ می سوزه .
توی این داستان دیگه آتش نشانی  شغلی برای خاموش کردن آتش نیست ،بلکه برای افروختن آتش برای سوزوندن کتاب ها و خانه هایی هست که از قانون تخطی میکنند،راوی داستان ،آتشنشانی به نام مانتگ هست که تصمیم میگیره نه بگه و دیگه کتاب ها رو نسوزونه و خب ادامه داستان ...
داستان رو خیلی دوست داشتم و یک نفس خوندمش.
توی این کتاب شخصیت کلاریس رو خیلی دوست داشتم اون عجیب و غریب بودنش و طوری که درست فکر میکرد و یک جورایی باعث آگاهی مانتگ شد.شخصیت فیبر برام مثل شخصیت همین فیلم د بوکشاپ هست ،چون جایی از فیلم و همینطور این کتاب شخصیت های اصلی برای کمک گرفتن سراغ کسی میرن که کتاب های زیادی خونده و اینجا فیبر و توی فیلم اون پیرمرد هستند .


قسمت های مورد علاقم از کتاب:

.
 چهره اش خیلی هم شبیه آینه بود امکان نداشت؛ چند نفر را میشناختی که روشنایی ات را می گرفتند و به خودت باز می تاباندند؟ آدمها اغلب - در ذهنش دنبال مورد مشابهی ،گشت و یکی را در حرفه ی خودش پیدا کرد ـ مشعل ،بودند آن قدر شعله می کشیدند تا خاموش می شدند چقدر امکان داشت چهره ی دیگران احساس تو را نهفته ترین افکار لرزانت را از تو بگیرد و به خودت بازبتاباند؟

.
 میلدر گفت: «راحتم بذار من که کاری نکردم
راحتت بذارم باشه خیلی خب ولی خودم رو چطور راحت بذارم؟ ما احتیاجی نداریم که راحتمون بذارن احتیاج داریم هر از گاهی حسابی ناراحتمون . چند وقته حسابی ناراحت نشده ای؟ به خاطر یه موضوع مهم یه موضوع واقعی؟
.
 انسان قرن نوزدهم رو با اسب ها، سگ ها و گاری هاش مجسم کن با حرکت آهسته. بعد توی قرن بیستم فیلم رو بذار روی دور تند کتابها کوتاه تر میشن کوتاه خلاصه در قطع کوچک همه چی تقلیل پیدا میکنه به شوخی و خوشمزگی به پایان کوبنده
میلدرد با تکان سر حرف او را تأیید کرد. «آره، پایان کوبنده.»
کتابهای کلاسیک کوتاه میشن تا تو برنامه های رادیویی یه ربعی جا بشن، بعد باز هم کوتاه تر میشن تا یه ستون دو دقیقه ای معرفی کتاب رو پر کنن، آخر سر هم میشن یه چکیده ی ده دوازده خطی تو فرهنگ لغت البته من دیگه دارم مبالغه میکنم فرهنگ لغت فقط برای مراجعه .بود ولی تنها شناخت خیلیها از هملت ( مانتگ، تو حتماً با این کتاب آشنایی خانم ،مانتگ شما هم احتمالاً اسمش رو شنیدین ،آره داشتم میگفتم تنها شناخت خیلیها از هملت به خلاصه ی یه صفحه ای بود تو کتابی که روش نوشته بود اکنون دست کم میتوانید تمام آثار کلاسیک را بخوانید؛ از همسایه هایتان عقب نمانید میبینی؟ از مهدکودک به دانشگاه بیشتر » و دوباره به مهدکودک؛ این روند تفکر انسان در پنج قرن گذشته ست
.
 اگه  ناراضی سیاسی نمیخوای دو طرف مسئله رو به مردم نگو که نگران بشن فقط یکیش رو بگو از اون هم ،بهتر هیچی بهشون نگو بذار یادشون بره که چیزی مثل جنگ وجود داره اگه حکومت بی کفایته اگه کله گنده هاش همه چی رو بالا کشیده ان و مالیاتهاش نامعقوله همون بهتر که این جوری باشه تا اینکه مردم نگران این چیزها باشن ، برای مردم مسابقه برگزار کن مسابقه ای که توش برنده بشن مسابقه ی به خاطر آوردن شعر ترانه های محبوب یا اسم مرکز ایالت ها یا مقدار محصول ذرت آیا در سال گذشته کله شون رو از اطلاعات به دردنخور پرکن اون قدر واقعیت تو کله شون بچپون که احساس کنن تا خرخره پر شدهان و "عقل کل هستن اون وقت به نظرشون میاد که دارن فکر میکنن؛ حس میکنن حرکت کرده ان بدون اینکه از جاشون تکون خورده باشن و خوشحال و راضی ان چون این جور واقعیت ها عوض نمی شن برای تحلیل مسائل هیچ ابزار نامطمئن و حساسی مثل فلسفه یا جامعه شناسی بهشون نده این راه آخرش به غم و غصه و افسردگی میرسه کسی که بتونه یه دیوار تلویزیونی رو از هم جدا کنه و دوباره سرهم کنه که این روزها اکثراً از عهده ش بر می آن خوشحال تر و راضی تر از اونیه که سعی میکنه دنیا رو محاسبه کنه اندازه بگیره و ارزیابی کنه
.
 پدربزرگ می گفت:هر کسی باید وقتی می میره چیزی از خودش باقی بذاره. بچه ای، کتابی، تابلویی، یا خونه یا دیواری که ساخته یا یه جفت کفش که خودش دوخته یا باغچه ای که کاشته چیزی که دستت یه جوری بهش خورده باشه تا روحت بعد از مرگ جایی داشته باشه که بره و هر وقت مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن تو اونجایی می گفت مهم نیست چکار میکنی فقط باید یه چیزی رو با تماس دستت تغییر بدی میگفت و وقتی از زیر دستت در می آد دیگه همونی نباشه که قبلاً بوده و شبیه تو شده باشه می گفت فرق آدمی که فقط چمنها رو میزنه با باغبون واقعی در همینه.
        
(0/1000)

نظرات

یادداشت جذابی بود. مشتاق شدم بخونمش. بی‌نهایت سپاس.
1
hatsumi

1402/03/07

آره حتما بخونید،امیدوارم خوشتون بیاد🌺⁦(⁠•⁠‿⁠•⁠)⁩ 
چه توصیفی. حتما خواهم خواند. ممنونم