یادداشت سارا مستغاثی

                خواندن این کتاب دو روز تمام ذهنم را مشغول و دو شب بد خوابم کرد...بس که تلخ بود. البته انصافا کشش زیادی داشت. داستان تلخ زیاد خواندم ولی این که فکر می کردم این داستان شاید برای خیلی ها در دهه ی 50 رخ داده است، بیشتر اذیتم می کرد. خود آزار نیستم که این کتاب را خواندم. دگر آزار هم نیستم که می گویم همه باید بخوانندش. بعضی واقعیت های تلخ در تاریخ هستند که نمی توانیم از آن ها چشم بپوشانیم. نمی توانیم بگوییم به ما چه...باید بشنویم ، بخوانیم، بدانیم که چه شد گروهی جوان با نیت های پاک، با آرمان های بزرگ، به نام دین وارد راهی شدند که بیراهه بود و رفتند جزء "وَلَا الضَّالِّينَ"...تمام مدتی که به این موضوع فکر می کردم، یه خودم می گفتم چه تضمینی وجود دارد که اگر من در آن شرایط بودم، کج نمی رفتم؟ اصلا چه تضمینی وجود دارد که الان کج نروم؟
این سوالات باعث شد کمی بیشتر به عقاید مجاهدین دقت کنم...اگر کسی مرا وادار به کاری کرد که دیدم مخالف دین است، اگر گفت قرآن دیگر قدیمی شده است، اگر در مطالعه کردن و اندیشیدن محدودم کرد، اگر گفت نماز را می توان قربانی مبارزه کرد، باید شک کنم. که نویسنده چه خوب در کتاب از زبان مجتبی گفت:" این کارها، این خاک و خلی شدن ها، این بیدار ماندن ها، همه اش واسه ی نماز است! یک وقت نکند نماز من و تو زیر این کار ها گم شود..."
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.