یادداشت
1402/3/30
بعضی کتابهای کودک عجیب به جان آدم میشینن.. انگار مستقیم دارن با تو حرف میزنن ... ویلفرد فکر میکنه گوزنی که یه روزی باهاش مواجه شده و همراهش شده مال اونه، هزارتا قانون برای این گوزن گذاشته و با رعایت کردن یا نکردن این قانونا بعضی وقتا این گوزن میشه گوزن خوب، بعضی وقتا میشه گوزن بد، و همش هم تصادفی، چون اصلا گوزنه نه از قانونها خبر داره، نه در قید اون قوانینه، داره زندگی خودشو میکنه ... این حکایت خیلی از ماهاس، که توی ذهنمون یه عالمه قاعده و قانون داریم برای هر رابطهای و بعد طبق همون قواعد و باورها رفتار بقیه رو تفسیر میکنیم، فلان کار رو نکرد که لج من رو دربیاره، اون کار رو کرد که به من بفهمونه برام ارزشی قائل نیست و هزار جور داستان دیگه که میسازیم.. و من بشخصه در این داستان ساختنها استادم.. ... اون گوزنی که فکر میکنم مال منه (فرزندم، همسرم، عشقم، دوستم،...) یه موجود مستقله که داره زندگی خودش رو میکنه، و قطعا قانونی که من به تنهایی برای رابطهام گذاشته باشم، هیچ معنیای نداره، نه اون رو یه گوزن خوب میکنه، نه یه گوزن بد. ... پ.ن: ویلفرد آخر داستان، با گوزن به یه توافق میرسه، قرار میشه گوزن از تمام قوانین ویلفرد اطاعت کنه.. اما هروقت که دلش میخواست :)) پ.ن۲: الیور جفرز، جدای از اینکه نویسندهی خیلی خوبیه، تصویرگر عالیای هم هست.. اونقدر خوب این در قید نبودن گوزن رو به تصویر کشیده که نیمی از داستان رو باید از خلال تصویرهاش خوند.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.