یادداشت

جایی که کوه بوسه می زند بر ماه
        کتاب در 272 صفحه در قطع رُقعی در نشر افق به چاپ رسیده است. زبان روایت و نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب است.

کتاب داستان خانواده‌ای فقیر در روستایی با مردمانی بی‌چیز و فقیر در دامنۀ کوهی سنگی و خشک، به نام کوه بی‌ثمر را روایت می‌کند که سه عضو دارد. پدر و مادر و دختری به نام مین‌لی.

پدر یک دنیا افسانه و قصه از روزگاران قدیم در یاد دارد و در هر فرصتی، به‌ویژه شب‌ها پس از کار روزانه، برای دختر و همسرش تعریف می‌کند و به این ترتیب در کنار هم روزگار می‌گذرانند.

مادر هر بار پس از اینکه قصه تمام می‌شود، شروع به غُر زدن می‌کند و از زمین و زمان شاکی است که چرا وضعیت‌شان این‌گونه است و به سختی زندگی می‌کنند و امکانات زیادی ندارند و خشکسالی بر روستا و خانۀ آنها چنگ انداخته و روزگارشان را سیاه کرده است.

هر بار پدر و مین‌لی می‌کوشند تا به او آرامش دهند و کمی از درد و رنجش را کم کنند، اما کار خرابتر می‌شود و مادر بر سر پدر فریاد می‌زند و به آنها اعتراض می‌کند که فایدۀ این قصه‌ها و افسانه‌ها چیست؟

این ماجرا ادامه دارد تا اینکه مین‌لی با یک پول مسی کم‌ارزش یک ماهی می‌خرد و مادر اعتراض می‌کند که چرا چنین کاری کرده است و او مجبور است، کمی از برنج خودش را به ماهی بدهد.

مین‌لی تصمیم می‌گیرد به دیدن پیرمرد ماه برود که از سرنوشت‌ها باخبر است و از او راه چارۀ خشکسالی و فقر مردم را بپرسد. او که کتاب سرنوشت‌ها را در دست دارد، می‌تواند تغییراتی در سرنوشت بعضی‌ها به وجود بیاورد.

مین‌لی ماهی را آزاد می‌کند و ماهی سخنگو؛ راه رسیدن به کوه بی‌پایان را ـ که محل زندگی پیرمرد ماه است ـ به او می‌گوید و مین‌لی در آغاز سفر، به اژدهای اسیری کمک می‌کند و با همراهی اژدها، راهی این سفر می‌شود.

در طول مسیر؛ اتفاقات جالبی برای آنها می‌افتد و با خیلی‌ها دوست می‌شوند و به آنها کمک می‌کنند و پادشاه شهر مهتاب را می‌بینند و او کمک‌شان می‌کند و بعد به روستای خانوادۀ خوشحال می‌روند و در این مسیر همه از سرنوشت خود راضی‌اند و شکرگزار لطف پروردگار.

بالاخره به کوه بی‌پایان می‌رسند و مین‌لی موفق به دیدار پیرمرد ماه می‌شود و او می‌گوید که هر 99 سال تنها به یک پرسش جواب می‌دهد.

مین‌لی درمی‌ماند که پرسش خودش را مطرح کند یا پرسش اژدها را! ناگهان متوجه می‌شود که روی برگۀ کنده شدۀ کتاب سرنوشت که از پادشاه گرفته بود و مثل یک بادبادک به آسمان فرستاده بود، از بالا تا پایین فقط کلمۀ شکرگزاری نوشته شده است.

پس تصمیم می‌گیرد که پرسش اژدها را بپرسد که چرا اژدها نمی‌تواند پرواز کند؟ پیرمرد می‌گوید که اگر مروارید پشتش کنده و از او جدا شود، می‌تواند پرواز کند. مین‌لی مروارید را می‌کَنَد و اژدها پرواز می‌کند و دختر را به خانه‌اش می‌رساند.

سپس خودِ اژدها هم به دیدار مادرش که به رودی بزرگ تبدیل شده بود، می‌رود و رود تیره به رنگ روشن در می‌آید.

از آن طرف پدر و مادرِ مین‌لی که خودشان متوجه ناشکری‌های‌شان به خاطر در کنار هم بودن شده‌اند، خدا را شکر می‌کنند که دخترشان برگشته است و مین‌لی مرواریدِ اژدها را به پادشاه شهر مهتاب می‌دهد و او هم سرسبزی را به کوه بی‌ثمر و مردم هدیه می‌دهد و کوهِ سنگی و خشک، سبز می‌شود و وضعیت مردم روستا، خوب می‌شود.

«شکرِ نعمت، نعمتَت افزون کند || | ||    کفرِ نعمت، از کَفَت بیرون کند»

مین‌لی دختر قصۀ ما، منتظر نمی‌نشیند و تلاش می‌کند تا برای نجات خانواده‌اش و دوستانش کاری کند و در نتیجه پس از کمک به دیگران، به خاطر صفای دلش موفق می‌شود، تغییری مهم در زندگی خود و خانواده و بسیاری از اطرافیانش ایجاد کند.

هیچ‌وقت نشستن و غُر زدن و ناله کردن و ناشکری کردن، مشکلی را برطرف و مسئله‌ای را حل نکرده است. آنچه باعث تغییر می‌شود این است: «از تو حرکت؛ از خدا برکت!»

کتاب خوب و داستان جالبی بود و از خواندنش لذت بردم. این کتاب و کتاب «آن سوی جنگل خیزران» را به سفارش دوستی کتابدان و کتابخوان خواندم و از ایشان بابت معرفی این کتاب‌های خواندنی سپاس‌گزارم.
      
57

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.