یادداشت سیده زینب موسوی

من این کتا
                من این کتاب رو اولین بار حدود دو سال پیش خوندم ولی چالش طاقچه بهانه‌ای شد تا دوباره مرورش کنم و جالبه که این بار نظرم در موردش خیلی با دفعهٔ اول تفاوت داشت!

بار اول اصلا ازش خوشم نیومد و حس کردم محتوای کتاب  ربط خاصی به عنوانش نداره و نتونسته درست و حسابی از پس پاسخ دادن به این سوال بربیاد.
ولی این بار کلا حس بهتری بهش داشتم :)

🔅🔅🔅🔅🔅

کتاب با مقدمهٔ شورانگیزی از آقای جان لیتل شروع میشه در توضیح اینکه چطور دورانت تصمیم می‌گیره نامه‌ای به شخصیت‌های معروف بفرسته و ازشون در مورد «معنای زندگی» بپرسه... افرادی که به این نامه پاسخ دادن اینقدر متنوع هستن که مخاطب رو برای ادامهٔ کتاب هیجان‌زده کنه، از رهبران و سیاستمداران و دانشمندان گرفته تا بازیگران و آدم‌های عادی.

دورانت در متن نامه، اول از همه، سرگشتگی بشر عصر حاضر رو در این مسابقهٔ پیشرفت به قشنگی توصیف می‌کنه:

«ستاره‌شناسان می‌گویند زندگی آدمی فقط لحظه‌ای ناچیز در خط سیر یک ستاره است؛ جغرافیدان‌ها می‌گویند تمدن چیزی نیست مگر دوره‌ای کوتاه و ناپایدار میان عصر یخبندان و زمان حال؛ زیست‌شناسان می‌گویند همۀ زندگی جنگ و جدال است و تنازع بقایی میان افراد، گروه‌ها، ملتها، هم‌پیمان‌ها؛ و انواع مورخان می‌گویند پیشرفت پنداری است که شکوه و افتخار آن به انحطاطی حتمی ختم می‌شود؛ و روان‌شناسان هم می‌گویند اراده و خویشتن ابزاری ناتوان برآمده از وراثت و محیط هستند و روح فسادناپذیر هم چیزی نیست مگر التهاب گذرای مغز.»

و بعد از مخاطب نامه‌هاش، این سوالات رو می‌پرسه:

«زندگی برای شما چه معنایی دارد؟ چه چیزی باعث می‌شود ناامید نشوید و همچنان ادامه بدهید؟ دین چه کمکی ۔اگر کمکی هست- به شما می‌کند؟ سرچشمه‌های الهام و انرژی شما چیست؟ هدف یا انگیزهٔ کار و تلاشتان چیست؟ تسلی‌ها و خوشی‌هایتان را از کجا پیدا می‌کنید؟ و دست آخر، گنجتان در کجا نهفته است؟»

🔅🔅🔅🔅🔅

قبل از پرداختن به پاسخ‌های افراد، دورانت در شش فصل همون مواردی رو که در نامه گفته بود باز می‌کنه تا دقیقا خواننده شیرفهم بشه چرا زندگی بشر امروز از معنا تهی شده و چرا مهم‌ترین سوالی که باید بهش بپردازیم همین پرسش از معنای زندگیه :)
اسم این فصل‌ها ایناست: دین، علم، تاریخ، آرمان‌شهرها و خودکشی عقل.
به نظرم می‌تونید حدس بزنید چه چیزهایی تو این فصل‌ها می‌گه ولی بازم احتمالا تجربه‌تون از خوندن این بخش‌ها بدتر از حدستون خواهد بود و آخرش حس می‌کنید یه وزنهٔ سنگین روی قلبتون گذاشته شده...

بعد از این، آقای دورانت در شش فصل به پاسخ‌هایی که دریافت کرده می‌پردازه، فصل‌هایی با این عناوین:
اهل ادبیات پاسخ می‌دهند
بازیگران، هنرمندان، دانشمندان، مربیان و رهبران وارد بحث می‌شوند
دین‌دارها پاسخ می‌دهند
سه زن پاسخ می‌دهند
اندیشه‌هایی از زندان
شکاکان سخن می‌گویند

🔅🔅🔅🔅🔅

پاسخ‌ها متنوعه، از جبرانگاری و تکیه به خوشی‌های روزمرهٔ زندگی و بی‌ارزش و مسخره دونستن عقاید دینی تا صحبت از هدفی والاتر و جزئی از نقشهٔ خداوند بودن...

به نظر می‌رسه یک نکتهٔ تکرارشونده در پاسخ‌ها، پرداختن به «خود» زندگی و رها کردن این فلسفه‌بافی‌ها بود، اینکه تهش اینقدر درگیر کارهات میشی که اصلا فرصتی برای فکر کردن به معنای زندگی نداری و خود این کارها یعنی معنای زندگی...


بعضی از پاسخ‌ها به نظرم صرفا لفاظی‌هایی اومدن که ربطی به سوال پرسیده‌شده نداشتن و حسم آخر این نامه‌ها این بود که، خب؟ همین؟ عزیزم ولی جواب سوال رو ندادیا! 🤔😄

بعضی‌ها هم معنی زندگی رو تو خانواده و فرزندانشون می‌دیدن.

یه نکتهٔ جالب این وسط برای من دیدن نامهٔ جواهر لعل نهرو بود! من بار اولی که این کتاب رو خوندم نهرو رو صرفا در حد همین اسم می‌شناختم ولی این بار و بعد از خوندن «نگاهی به تاریخ جهان» برام جالب بود که ببینم نهرو در پاسخ به این سوال چی گفته! 

جواهر لعل نهرو هم در نامه‌ش به ارزش عمل اشاره کرد و اینکه داشتن هدفی بزرگتر از خودمون می‌تونه ارزش زندگی رو نشون بده:

 «فقط می‌توانم به شما بگویم که من تعادل و قدرت و الهام ذهنی و روانی را در این اندیشه یافتم که برای هدف و آرمانی قدرتمند می‌کوشم و کار و کوشش من نمی‌تواند بیهوده باشد.»

بعضی نامه‌ها هم قشنگ بودن ولی من حس می‌کردم از سرخوشی ناشی شدن، وقتی کسی هستی که تو زندگیت به هر چی خواستی رسیدی و درد و رنج و فقری مانع رسیدنت به آرزوهات نشدن باید هم اینطوری شاعرانه از زیبایی‌های زندگی حرف بزنی... اینجا یاد داستان تأمل‌برانگیز چخوف افتادم، اتاق شمارهٔ ۶...
و بعد یاد اعتراف تولستوی‌... 

ولی اونوقت با نامهٔ یه محکوم به حبس ابد مواجه میشیم، کسی که کاملا حق داره ناامید باشه و در این شرایط طاقت‌فرسا قطعا حرفهایی که می‌زنه از سر دلخوشی نیست...
و نامهٔ این آدم یکی از قشنگ‌ترین نامه‌هاست...

🔅🔅🔅🔅🔅

در فصل آخر آقای دورانت خودش سعی می‌کنه به این پرسش‌ها پاسخ بده و این جواب‌ها رو در قالب مکاتباتی با افراد در شرف خودکشی آورده.
اینجا آقای نویسنده هم مثل خیلی از افرادی که به نامه‌ش پاسخ داده بودن اذعان می‌کنه که در واقع در «علم» جدید قطعیتی وجود نداره و ادعای کشف «حقیقت» توسط علم خیلی گزاف به نظر می‌رسه..‌.
و بعد به چیزایی اشاره می‌کنه که به نظرش می‌تونن به زندگی معنا بدن و یا حداقل جلوی تمایل به خودکشی رو بگیرن!
اینکه آدم اگه سالمه قدر همین لحظه‌های سادهٔ زندگی رو باید بدونه، راه رفتن، خوردن، دیدن، شنیدن، لمس کردن...
و اینکه خوبه جزئی از یه کل‌ بشه و خودش رو در نسبت با هدف بزرگتری تعریف کنه و مخصوصا سعی کنه خانواده تشکیل بده و با کسانی که دوستشون داره روزگار بگذرونه :) 

بازم همچین پیشنهادهایی من رو یاد «اعتراف» تولستوی‌ میندازه... اینا خوبن تا زمانی که با مرگ و تحلیل رفتن قوای جسمی روبه‌رو نشده باشی...

در نهایت به نظرم این کتاب می‌تونه شروع خوبی برای فکر کردن در مورد معنای زندگی باشه‌ ولی پایان خوبی نه... البته که شاید بگیم این مسیر پایانی نداره..
        
(0/1000)

نظرات

شهاب الدین عباسی  انصافا مترجم خوبیه