یادداشت مهدی جمشیدیان

                حکایت وقایعی که به مرور آشکار میگردند
روایت چند سویه، قصه منسجم
مصطفی انصافی متولد سال 1366 است و اولین رمانش با نام ((تو به اصفهان باز خواهی گشت)) را نشر چرخ با همکاری نشرچشمه منتشر کرده است.
حکایتی عاشقانه به موازات درامی تاریخی ، شالکه اصلی رمان را ساخته  و زوایای تاریک قصه را با حوصله روشن میکنند. شخصیت اصلی داستان، استاد دانشگاهی است که جدا از همسر و دخترش، تنها زندگی میکند و هنوز به وسوسه مهاجرت تن نداده است. دختری جوان و لهستانی به بهانه پایان نامه به سراغش میآید و کم کم پرده از عشقی نافرجام در کودکی برداشته میشود.  درست در زمانی که مخاطب گمان به گشوده شده گره داستان میبرد، نویسنده  آرام آرام نقاط کور دیگری از قصه را برملا میسازد. نقب در تاریخ ایران در زمان جنگ جهانی دوم ومهاجرت لهستانیها به ایران میزند و روایتی موازی قصه اصلی ایجاد میکند. با استفاده از جریان سیال وارد ذهن کارکتر اصلی داستان میشود و شخصیتهای مرده و زنده را  برای ثبت موقعیتی جدید، در کنار هم می نشاند. به تاریخ سرک میکشد و به امروز باز میگردد و در این رفت و برگشت های زمانی، خواننده را به دنبال کردن ادامه داستان ترغیب میکند. 
در بخش هایی از داستان میخوانیم:  ( بوی سیگار پیچید توی اتوبوس. راننده توی حال خودش بود و داشت با صدای ایرج بسطامی عشق میکرد. الیزا سرش را گذاشته بود روی شانه ی شمیم و خوابیده بود. موهاش ریخته بود توی صورتش. شمیم خواست دست بیاندازد و موهاش را کنار بزند؛ آن جور که موهای آدری را از توی صورتش کنار میزد تا شراب چشمهایش را ببیند. ترسید بیدار شود. آدری سرش را بالا آورد و از پشت شیشه اتوبوس زل زد به شمیم. شمیم خواست حرفی بزند. آدری انگشت اشاره دستش را، مثل پرستارها توی قاب عکس درمانگاهها، گذاشت روی لب که یعنی هیس. آرام گفت((حرف نزن شمیم. بچه م بیدار میشه...)) ازمچ دستش خون چکید توی جاده. جاده پیجید. ماه توی آسمان پیدا شد. افتاد روی قرص صورت آدری. آدری بیصدا خندید. طره ی موهاش ریخت روی پیشانی‌اش.
تا قمر در عقربه کار ما چنینه... )
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.