یادداشت مجتبی بنی‌اسدی

                رمانی برای همدان

از عزتی‌پاک «آواز بلند» را که خواندم، برای خودم نوشتم «همه‌چیز این داستان بلند سر جایی بود که باید می‌بود.» وقتی «تشریف»ش را شروع کردم هم همین را در ذهن داشتم و با شهریار و مصطفی جای‌جای همدان را سرک کشیدم و لحظاتی با امام‌زمانم هم‌نفس شدم.

احتمال لو رفتن داستان:
وقتی شهریار از حجله زد بیرون، هیچ‌ فکر نمی‌کردم این‌قدر همراه شوم با این آقامعلم دیوانه. شاید فقط یک دیوانه شب عروسی‌اش اینگونه از خانه می‌زند بیرون. شاید حرفی که تازه‌عروس به شهریار زد آنقدرها هولناک نبود (در نظر من) که شهریار را ترغیب کند شب عروسی‌اش را خراب کند. این را خود راوی داستان (نویسنده) هم به نظرم حس کرده بود. چون بارها به یاد شهریار آورد که «نکند بیرون زدن از خانه اشتباه بوده؟» و سعی بر توجیه آن داشت.
ولی داستان در داستان بودن تشریف هر لحظه من را با شهریار همراه می‌کرد که گوشه‌ای دیگری از پازل بزرگ تشریف را کشف کنم و روز یک و دو عید را وقت بگذارم برایش.
کتاب که با حس خوشایندش تمام شد، یک حسی بهم می‌گفت برخی شخصیت‌ها بلاتکلیف‌اند هنوز. ولی هر چه فکر می‌کنم نمی‌دانم کدام‌شان. بعضی شخصیت‌ها هم انگار اضافی وارد داستان شده بودند. اما عجیب است که به هر کدام‌شان فکر می‌کنم با خودم می‌گویم «نه! این شخصیت به‌درد رمان خورد و قصه را پیش برد.»

و شاید همدانی‌ترین کتابی بود که در عمر بیست‌وهشت‌نه‌ ساله‌ام خوانده بودم. این‌قدر ریزجزییات همدان تزریق شده بود به داستان که هر خواننده‌ی غیرهمدانی را مطمئن می‌کرد که اگر روزی گذرش به همدان بیفتد، عباس‌آباد و بوعلی و باباطاهر و میدان امام را مثل کف دستش بلد است.
عزتی‌پاک در این رمان نشان داد نویسنده‌ی باحوصله‌ای است.‌ خاطرش را می‌خواهم. خوشحالم تشریف‌ش را خوانده‌ام.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.