یادداشت hatsumi

hatsumi

1402/3/4

بچه های سبز
        این اولین کتابی هست که بعد از این دو ماه خوندم بعد از مدت ها استرس و پیگیر اخبار بودن...
کتاب یک داستان بلند هست پنجاه صفحه بیشتر نیست و خوندنش هم لذت بخش بود.
داستان در مورد مردی به نام ویلیام دیویدسون گیاه شناس هست که در زمان جنگ لهستان با پادشاه عازم سفری درمانی می شه و در واقع نقش طبیب پادشاه رو بر عهده می گیره،در راه این سفر با دو تا کودک سبز رنگ مواجه میشن و رمز آلودی داستان از همین جا شکل می گیره ...
من مایه های رمز آلود و سورئال داستان رو خیلی دوست داشتم ،وقتی صحبت از کتابی در مورد جنگ می شه ما بیشتر با داستان هایی مواجه می شیم که از سبک رئال پیروی می کنند و مضمون در ارتباط مستقیم با جنگ هست، اما در این کتاب ما به طور مستقیم با مسئله جنگ مواجه نیستیم می دونیم که جنگ در جریان هست اما ما جایی دورتر با قصه ای همراه می شیم که در عین حال که ارتباط مستقیمی با جنگ نداره اما فضای جنگ باعث به وجود اومدنش شده... 

داستان از زبان اول شخص یعنی طبیب پادشاه روایت می شه و رفته رفته بر جنبه های راز آلودش افزوده میشه فکر میکنم برای یک داستان پنجاه صفحه ای خیلی خوب بود و بعضی از رازها حتی تا پایان داستان حل نمیشه و خواننده صرفا حدس هایی میزنه مثل اینکه چه کسی جنازه پسرک رو به بالای درخت برد اصل...

قسمت هایی رو که از کتاب دوست داشتم اینجا میگذارم.⁦ʕ·ᴥ·ʔ⁩

جنگ پدیده ای مهیب و شیطانی است و عواقبش به آبادیهایی هم که مستقیما از نبردها آسیب نبینند گزند می رساند، همه جا پراکنده می شود، به تمام کلبه ها رخنه می کند، قحطی، مرض و ترس به ارمغان می آورد. دل مردم سخت می شود، بی تفاوت می شوند. روحیه و طرز فکر افراد نیز به شکلی اساسی دگرگون می شود، آدم فقط به خودش اهمیت می دهد و بس، به چیزی نمی اندیشد مگر حفظ جان. بدین سان انسان به موجودی بی رحم و بی احساس بدل می شود.
.

.
هر جنگ زمینه ساز می شود تا طبیعت بازستاند از انسان آنچه را از او ربوده، و افزون بر این، بی هیچ ملاحظه و مراعات بر ابنای بشر مستولی می شود و می کوشد آنان را به وضعیت طبیعی ۔ حیوانی شان بازگردانند.
.

پادشاه از من پرسید «خب، بگو ببینم طبیعت چیست؟ » از دل و جان و با بصیرت خرد پاسخ دادم تمام چیزهایی است که ما را احاطه کرده اند، غیر از آن چه انسانی است یعنی خودمان و مصنوعات مان. پادشاه پلک زد، پنداری بخواهد به نقطه ای در دوردست خیره شود. نمی دانم چه دید، اما اظهار داشت:«پس پوچی سترگی است. »
تصور می کنم چشمانی که در دربار پرورش یافته اند و به تماشای نقش مایه های دلفریب پارچه های ونیزی، تاروپود مجلل فرشهای عثمانی و تزئینات و معرق کاریهای فاخر خو گرفته اند، دنیا را چنین می بینند. اگر نگاهشان با پیچیدگی طبیعت مواجه شود جز هاویه نخواهند دید ـــ پوچی سترگ و بس.
.

روزی اپالینسکی از سرد کا پرسید آیا ایزد دارند. دخترک با این سؤال جوابش را داد، « ایزد چیست ؟
از این موضوع سخت یکه خوردیم ولی در عین حال، به نظر مان مجذوب کننده آمد، که گویی عدم آگاهی از وجود پروردگار ساده تر است، چرا که بدین سان انسان از طرح پرسش های فراوانی که خورهی ذهن می شوند معاف می ماند. من باب مثال، این که چگونه خداوند اجازه میدهد مخلوقاتش این چنین عذاب بکشند، حال آن که مهربان و بخشنده است؟
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.