یادداشت
1402/9/24
3.6
45
ماجرای کتاب از این قرار است که این آقای ویل دورانتِ ما به افراد مختلفی از اهل ادبیات، بازیگران، هنرمندان، دین دار ها، زندانیان، اندیشمندان، افراد مشهور و... نامهای می نویسد با این مضمون که زندگی شما چه معنایی دارد و چرا به آن ادامه میدهید؟ و بعد این پاسخ های متفاوت و متناقض را به همراه دیدگاه بدبینانه خودش توی کتابش چاپ میکند. و اما درباره نامه ها، به نظر شخصی من هیچ کدام حرف جدی برای گفتن نداشتند. هرچند برخی به مراتب از باقی نامه ها ارزشمند تر و قابل تامل تر بودند. و اگر معنیِ زندگی به تعبیر نویسنده نامه ها یعنی زیستن به مثابه یک سگ، به این معنی که چون وظیفهمان است تولید مثل کنیم و توله هایی بیاوریم که تولید مثل کنند، یا به مثابه یک مرغ که چون وظیفه دارد هر روز تخم بگذارد، تخم میگذارد به کار و فعالیت بیمعنیمان ادامه دهیم، به نظرم آفرینش "ما" یا به قول نویسنده "موجودات ذیشعوری پر از خشم و هیوها برای هیچ" چیزی جز عذاب الهی نباشد. زیرا سگ یا مرغ از این برتری برخوردار است که نمیداند دارد چه کار میکند. و اگر معنی زندگی به تعبیر نویسنده های انسانتری که از این درک حیوانی از جهان فاصله گرفتهاند، یعنی فداکاری و تلاش برای کمک به انسان، این بشر فانی درحالی که زندگی در لحظهای بگذرد و به "عدم" ختم شود، [با فرض نویسنده نامه ها، یعنی نبودِ جهان دیگری] چه ارزشی دارد برای جهان بجنگی درحالی که در نهایت رنج است که میماند و طولانی کردن زندگی چیزی جز فرآیند طولانی کردن رنج نیست؟ و وحشتناکتر اینکه نویسنده کتاب، یعنی این آقای ویل دورانت همه این ها را، همه رنج را، همه ظلم را، زندگی صنعتی و ماشینی، نابرابری، فقر، جنگ، و مرگ، همه این ها را قبول دارد و تنها حرف حسابش در آخر کتاب این است که میفهمم چه میگویی و میگویم حق با تو است. اما خودت را نکش! معنی زندگی خوشی است. خوش باش! به کار و فعالیت سخت و طولانی بپرداز، ازدواج کن و بچه بیاور و آنقدر مشغول این حیوانیت شو که فرصت نداشته باشی به معنی زندگی فکر کنی! به نظر من، و از آن جایی که همه این افراد اتفاق نظر داشتند که رنج وجود دارد، هیچکدام از این استدلال ها و شاید خزعبلات ارزش تحمل این رنجِ عمیقِ خاصِ نوع بشر را ندارد. و چه بهتر که هرچه سریعتر به "عدم" برسی. اما به قول آن محکوم حبس ابدِ توی کتاب، اگر کسی معتقد باشد زندگی معنایی ندارد و نیز آدم عاقلی باشد باید در همان لحظه به زندگی پایان دهد. زیرا آدم عاقل کار بیمعنی نمیکند. اما من قصد ندارم بمیرم. چون همه این نتیجه گیری های بدبینانه برپایه فرضیات کتاب است. من باور ندارم سگی هستم که باید تولید مثل کند یا مرغی هستم که باید تخم بگذارد، همچنین فانی بودن را باور ندارم. و باور هم ندارم نباید به زندگی فکر کنم و باید به طرز احمقانهای خوش باشم. اگر حق با نویسنده باشد و واقعاً حقیقت تلخ باشد، ترجیح میدهم یک دانای غمگین باشم تا نادانِ شادمان. اما دغدغه من در مورد این نیست که زندگی به طور کلی بیمعنی است یا خیر. دغدغه من معنی زندگیِ خودم است. میخواهم بدانم من، دقیقاً شخص خودم، به قول دورانت [به عنوان یک جزء از این کل بزرگ] چه نقشی در جهان دارم؟ زندگی نه، "من" کیستم و چه معنی دارم؟ و دلیل اینکه زندهام این است که امید دارم زندگی من معنایی عمیق تر و ارزشمند تر داشته باشد. و در آخر اینکه، به قول نویسنده یکی از نامه ها اگر کسی ثابت نکرده زندگی معنی دارد، کسی هم ثابت نکرده زندگی بیمعنی است!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.