یادداشت زینب موسی
1403/4/25
اگر به خودم برگردم را دوبار شنیدم.بار اول شلوغ و بی دقت، بار دوم آرام و متمرکز. کتاب پر است از درددلهای نویسنده جوانی که هم خیلی کتاب خوانده و هم خیلی هم سفر رفته. وقتهای زیادی را در خیابان گذرانده و جهانِ شهرها را از از زاویه دید یک دوچرخه سوار زیر و رو کرده. نویسنده داستانش را از قبرستان شروع می کند و بعد از ده جستار ماجرا را باز هم در قبرستان به پایان میبرد. اینکه بگویم بعد از خواندن کتاب دچار شهود جدیدی می شویم، حتما بسیار غلو آمیز است. کتاب پر از ارجاعات است به نویسنده ها و کتاب ها، پر از تصاویر جذاب است از خیابانها و شهرها، پر از تجربه های حس دار است از آدم ها و رابطهها. اما همه اینها آنقدر پراکنده است که نمی گذارد تو به یک شهود جدید به یک نتیجه عمیق و یا حتی یک تجربه جذاب برسی. و نویسنده هم شاید به این موضوع آگاه است، بخصوص آنجا که اعتراف می کند درست وقتی که از کشف یک مفهوم جدید هیجان زده می شود و می خواهد آن را به دیگران بگوید به شکل مایوس کننده متوجه می شود یک چیز بدیهی را کشف کرده که مدتیست ذهنش به آن مشغول است... و خدا می داند که چقدر من در این حس با نویسنده مشترکم. تا جایی که گاهی فکر می کنم برای چه می نویسیم،وقتی که همه چیزهای خوب را قبلاً مردمانی دیگر گفتهاند و نوشتهاند.
(0/1000)
نظرات
1403/4/26
یکی از نکاتی که بعضاً جستارنویسهایی که روزمره یا زندگی خود را روایت میکنند و من خیلی زیاد دوستش دارم و از آن لذت میبرم، پراکندگی انسان امروزی است. اینکه چطور در روزمره انسان رسوب کرده و پراکنده شده و نمیتواند به وحدتی برسد و از زندگی سرشار شود. یکی از کارهای جستارنویسهایی که برای انسان مینویسند بنظر من نشان دادن همین خلا و نقص زندگی امروز است.
0
محمدرضا زاهدی
1403/4/25
2