یادداشت فاطمه نقوی

بزرگ شدن در ترکیه
        از همان نگاه اول، تصاویر روی جلد، برج گالاتا و مناره‌های اباصوفیه و پرنده‌های دریایی و آب آبی‌رنگ که یادآور مرمره و بوسفور و دریای اژه است، دریچه‌ی ورودمان به خودزندگی‌نامه‌ی مصور ازگه سامانچی(1975) است؛ طراحی که در ترکیه متولد و بزرگ شده و استاد دانشگاه نورث‌وست آمریکاست. ما در خلال شنیدن خاطرات او با شرایط فرهنگی و اجتماعی کشور همسایه در دوران معاصر آشنا می‌شنویم؛ با ترکیه‌ای که 454 کیلومتر مرز خشکی با ایران دارد و به خصوص در دو دهه‌ی گذشته مقصد سفر خیلی از ما ایرانی‌ها بوده است. جایی که شاید فکر کنیم به خوبی می‌شناسیم اما قرار است از زبان هنرمندی ترکیه‌ای به واکاوی لایه‌های تودرتو و پیچیدگی‌هایش بپردازیم؛ گاهی از شباهت عجیب جزییات روایت با تجربه‌ی زیسته‌ی خودمان در اقلیمی دیگر لبخند بزنیم و گاهی از تصور دوری که از نزدیک از آن پیدا کرده‌ایم تعجب کنیم. 
نویسنده با طرحی داستانی به کمک سبک طراحی کودکانه‌نما داستان زندگی خود را در بستر اتفاقات روز باز می‌گوید. او از هر شیﺀ آشنایی راهی جسته برای بیان چیزی. مثلا پرده‌ها که در دوران کودکی «جون می‌دن برای بازی کردن»، پرده‌هایی که «می‌تونی پشتشون قایم شی»، «می‌تونی باهاشون ادای روح دربیاری»، «می‌تونی باهاشون تور عروس درست کنی»، «می‌تونی بتکونی‌شون و ذره‌های گرد و غبار رو که تو هوا می‌رقصن، تماشا کنی»، به قول مادر راوی «اسباب بازی نیست.» پرده‌ها را خریده‌اند برای خاموشی. شب‌ها مجبورند پنجره‌ها را با پرده‌های کلفت بپوشانند و در تاریکی بنشینند چون در سال 1974 ارتش ترکیه دارد در جزیره‌ی قبرس با یونانی‌های قبرسی می‌جنگد و باید خاموشی بدهند تا دشمن نتواند چراغی در شب ببیند و خانه‌ای را بمباران کند. یا خط‌کشی که خواهر راوی از کیف مدرسه‌اش درمی‌آورد و به او می‌دهد. خط‌کشی است که می‌شود با آن شکل‌های مختلف هندسی، دایره، مثلث، مربع، کشید و حتی شکل سر آتاتورک را. و یا خط‌کش صورتی که عنوان فصل پنجم است؛ خط‌کشی که در سال 1982 وقتی سامانچی مدرسه می‌رود به 25 کروش برایش می‌خرند، یک شیﺀ مقدس است که با همان از معلم کتک می‌خورد. «خط‌کش من رو برداشت و گفت: دستت رو بیار جلو.»
در این کتاب روایت‌های مشابهی از زندگی خودمان پیدا می‌کنیم. پدری که نگران آینده‌ی دخترش است و هیچ‌وقت راضی نمی‌شود؛«از دنیا ناراضی است» و مادری که نگران است مخ بچه‌ها از درس خواندن عیب کند و به پدر می‌گوید: «بذار خودش تصمیم بگیره.» با روایتی همذات‌پندارانه مواجهیم چه به سبب اینکه شرح‌ تلاش دختری است برای رسیدن به جایی که خودش می‌خواهد، حتی اگر خلاف خواسته‌ی جامعه و خانواده باشد، چه به سبب اشتراکات جامعه‌ی ما با آن‌ها؛ مثل مصائب کنکور و بحث‌های اعتقادی؛ «هر دو ناراضی بودیم. هر دو هم تا حدی راست می‌گفتیم.» یا مثلا زندگی در دورانی که تلویزیون فقط یک شبکه داشته و همه یک برنامه را نگاه می‌کرده‌اند؛ «همین‌طوری که تو خیابون بازی می‌کردیم یهو یکی داد می‌زد: پاپ‌آی داره شروع می‌شه!»«دالاس یه سریال آبکی آمریکایی بود که از لحظه‌ی شروعش، همه کار وزندگی‌شون رو ول می‌کردن.»«و خیابون‌ها خلوت می‌شد.» 
«گرافیک‌ناول»ها بیشتر برای دیدن‌اند تا خواندن؛ داستان‌های مصور بلندی که با مضمونی عمیق‌تر از قالب‌های دیگرِ روایت تصویری مانند «کمیک» خلق می‌شوند تا کتابخوان‌های جدی با تردید کمتری سراغشان بروند. هنوز زمانی طولانی نگذشته که روایت‌های غیرداستانی چون روایت‌های تاریخی و خودزندگی‌نامه‎‌ها و سفرنامه‌ها و گزارش‌های مطبوعاتی، هنرمندانه‌ و با فرمی شخصی‌تر، به این دسته پیوسته‌اند و محبوب شده‌اند. سامانچی روایت نبرد شخصی‌اش برای رسیدن به رویاهایش را در این قالب بیان کرده است. نمی‌داند چه می‌خواهد اما می‌داند چه نمی‌خواهد. دلش نمی‌خواهد موقع مرگش از زندگی‌ای که کرده پشیمان باشد. می‌گوید: «بعد از یه چشم کبود و یه چشم خونی، چشم‌هام به زندگی باز شد.» «بیا مخالف جریان آب شنا کنیم.»
منتشر شده در نشریه‌ی جهان کتاب.
      
230

13

(0/1000)

نظرات

جالبه

0