یادداشت
1402/6/16
هر چقدر بیشتر میخوندم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که شاهبانو شدن فرح دیبا اوج خوشبختی شاه و مردم بوده. این طور که از خاطرات ثریا برمیاد، ایشون فقط زیبا بودند. نه کار خاصی انجام دادند و نه اصلا علاقهای به ایران و مردمش داشتند. اول کتاب گفتند که من خودم رو بیشتر ایرانی میدونم اما از خاطراتشون اینطور فهمیده میشه که از بودن در ایران هم شاد نیستند و اروپا رو ترجیح میدن؛ حتی به عنوان ملکه. چطور میشه یک ملکه از فقر و کمبود امکانات در میان مردم بنویسه و همزمان بیشترین حجم دغدغهش در خاطراتش مربوط به محاسبهی ثروت شاه و شکوه کاخهای ایران در مقایسه با باکینگهام باشه؟ اصلا چطور روش میشه وقتی مردم هنوز فقیرند، دربارهی خرید آثار هنری گرانبها، حیوانات خانگی و غیر خانگی، تغییر دکوراسیون کل کاخ به شیوهی اروپایی و میزان جواهراتش با شاه حرف بزنه؟؟ وقتی هم که شاه بهش گوشزد میکنه که در این شرایط مردم و کشور چنین ولخرجیهایی درست نیست، ناراحت میشه و این گوشزد رو به مذهبی بودن شاه، تحجر و عقبماندگی افکار ایرانی ربط میده. ثریا به رضا شاه میگه قلدر چون اعتقاد داره نفت این مملکت ارث پدرش بوده. انتظار داره شاه کل کشور رو رها کنه و پادشاهی رو به دیگری بسپاره و با همسرش رهسپار یک زندگی عادی در اروپا بشه. به نظر میاد که همسر دوم شاه به هیچ چیز و هیچ کس جز خودش فکر نمیکرده؛ خصوصیتی که نباید دستکم در یک شاهبانو وجود داشته باشه. جایی شنیدم که ثریا در اواخر عمر، همهی ثروتش رو به یک گربهی پاریسی بخشیده که نمیدونم چقدر حقیقت داره اما اگر این درست باشه، تاییدی دوبارهست که شاهبانو شدن فرح، با اون همه کاری که کرده، چه بخت بلندی برای ایران بوده و چه مردم بیخردی بودند که قدر این زن بزرگ رو ندونستند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.