یادداشت فاطمه خوران🇮🇷🇵🇸
بالاخره بعد از یک هفته جون کندن این کتاب رومخ رو تموم کردم و کاملا مطمئن شدم که از داستانهای کوتاه اصلا خوشم نمیاد اگه کتاب مال خودم بود نصفه ولش میکردم و ابدا وقتمو سر خوندنش تلف نمیکردم، ولی چون امانت بود و میدونستم دیگه هیچوقت نمیتونم دوباره بخونمش، تا آخر خوندمش. واقعا نمیتونم درک کنم این نویسنده دقیقا چرا بخاطر داستان های کوتاه و قصههاش معروفه و تحسین شده؟ از مجموع ۲۷ داستان و قصهای که تو کتاب اومده بود، فقط ۴ مورد بود که یکم نظرمو جلب کردن. بقیه خیلی چرت و بیخود و بی سر و ته بودن و آخر تقریبا تمام داستانها به جز اون ۴ تا این سوال برام ایجاد میشد: خب که چی؟ الان چه نتیجهای باید بگیرم؟ این داستان دقیقا چه چیزی به من اضافه کرد؟ بدترینشون داستانی بود با عنوان منظومه. بشدت مسخره، چرت، مستهجن و حال به هم زن بود. دلم میخواست آخرش بالا بیارم. کاش هیچوقت چشمم بهش نمیخورد. اصلا نمیتونم فاز نویسنده رو از نوشتن این بفهمم🤌🤌🤌🤌 تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که شاید نویسنده با این قصهها قصد داشته سنگدلی و خودخواهی مردم رو نشون بده و به اونا اعتراض کنه و اما اون ۴ داستانی که نظرمو جلب کردن به ترتیب این ۴ تا بودن (خلاصه داستانها رو تو نظرات همین یادداشت نوشتم، خوندنشون خالی از لطف نیست): گلولهپیه: میتونم بگم گلوله پیه تنها داستانی بود که ته داشت و همینطور تنها داستانی که ارزش خوندن داشت. شخصیت پردازی ها خوب بودن. احساسات به خوبی منتقل میشدن. و میشد ازش نتیجه گرفت. این داستان برای من چند تا نکته داشت: - درسته روسپیگری اصلا قابل توجیه نیست ولی بعضی از آدما هستن که بدون تن فروشی، فاسد، بی ارزش و لاشخورن. حواسمون باشه جز این قماش نشیم و خودمون رو بخاطر تکبر، غرور و خودخواهیمون از یه فاحشه پایین تر نیاریم. - محبتمون رو خرج هر کسی نکنیم. - هدف وسیله رو توجیه نمیکنه. *گلوله پیه در این داستان لقب یه زن روسپی بخاطر چاقیش بود. مادام باپتیست: چقدر تلخ بود این داستان. بیخود نیست انقدر توی اسلام غیبت و تهمت و مسخره کردن منع و نکوهش شده و بیخود نیست که اینهمه به کنترل زبان توصیه شده. چه حرفایی که از سر لحظهای عصبانیت گفته میشه و زندگی فرد مقابل رو به آتیش میکشه. چقدر پست و کثیف بودن آدمهای این داستان و چقدر سزاوار تنبیه و مجازات. هنوزم دلم کبابه برای زنی که توی این داستان قربانی پچپچها و لودگی ملت شد و همینطور برای شوهر بیچارهاش. خدایا هیچوقت دست داشتن توی همچین اتفاقی رو توی سرنوشت ما قرار نده.🤲🤲🤲 گردنبند: این یکی جالب بود، هر چند متاسفانه پایان بازی داشت و از پایان باز خوشم نمیاد. داستان در مورد یه اشتباه بود. اشتباهی که از سر ترسیدن برای گفتن حقیقت بوجود اومد و تاوانش ده سال زندگی سخت بود. البته بنظرم این ظاهر قضیه بود، باطن ماجرا یه امتحان بود و تغییری که در پی این امتحان اومد. داستان عبارت آموزی بود در کل. عمویم ژول: تنها داستانی که میشد درش انسانیت رو دید. بین اونهمه داستان با شخصیتهای بی رحم این یکی واقعا غنیمت بود. یه داستان هم این وسط بود به اسم ننه جنگلی، که خوندنش ناراحت و غمگینم هر چند از این دست داستان ها کم نبود ولی اونا بیشتر اعصابخردکن بودن تا ناراحت کننده. نتیجه اش برای من اهمیت قانون قصاص بود و اینکه با این قانون حداقل بی گناهی این وسط نمیمیره. در نهایت یه پیشنهاد برای بهخوان دارم: لطفا یه بخش برای کتابهایی که ولشون میکنیم و دیگه قرار نیست بخونیم و به نوعی مثل پرونده مختومه میمونن اضافه کنین. ‼️ داستانها رو تو نظرات این یادداشت مینویسم ‼️
12
(0/1000)
نظرات
و از اینکه بخاطر اون زن گرفتار شدن ناراحت هستن. دو روز دیگه هم میگذره. در نهایت نقشه میکشن که کاری کنن اون زن خودش تسلیم بشه. اول زن های نجیب زاده دست به کار میشن و از فداکاری زن هایی در تاریخ که با دشمنانشون خوابیدن و طرف رو کشتن صحبت میکنن. نفر دوم کنت جمع هست که هنگام پیاده روی با جملاتی مثل دختر عزیزم و... زن رو تشویق میکنه. تیر خلاص رو یکی از خواهران روحانی دانسته یا ندانسته سر میز شام میزنه. وقتی به تشویق کنتس از قداست نیت درست صحبت میکنه و اینکه هدف و نیت خوب وسیله رو توجیه میکنه. خلاصه زن راضی میشه و به اتاق افسر میره. در حین اینکه تو اتاق افسر مذکور زن روسپی داره بخاطر همسفراش فداکاری میکنه، این جماعت لاشخور شروع میکنن به مهمونی گرفتن و مسخره کردن و شوخی های رکیک، بخصوص که صداهای اتاق افسر رو هم میشنون. در این جمع فقط یک نفر هست که ساکته و اون هم همون مرد مجرده که ظاهرا به زن علاقه داره. در نهایت فردا اجازه خروج دارن و میتونن سوار دلیجان بشن.
1
زن روسپی از راه میرسه اما کسایی که تا دیروز باهاش گرم میگرفتن و از هر راهی سعی داشتن نظرش رو جلب کنن، طوری رفتار میکنن که انگار طاعون گرفته. انگار اصلا وجود نداره و نامرئیه. زن که بشدت ناراحت شده تمام مدت ساکته و سعی میکنه جلوی گریه کردنش رو بگیره. به هر حال اون بخاطر این جماعت عوضی ناسپاس عقیده بزرگش رو زیر پاش گذاشته و این جوابیه که گرفته. وقت غذا میرسه و همه مشغول خوردن میشن ولی زن یادش میاد غذا نیاورده. و هیچ کس حاضر نیست به این زن نگاه کنه چه برسه به تعارف. زن یاد این میفته که چند روز پیش غذایی که برای سه روز خودش کافی بوده به این جماعت داده و دیگه نمیتونه گریه نکنه. سرش رو برمیگردونه و آروم گریه میکنه ولی جماعت مثلا نجیب به محض فهمیدن فقط میخندن. غذا خوردن تموم میشه و در این لحظه مرد مجرد مذکور شروع میکنه به خوندن یه سرود میهن پرستانه. این سرود در این لحظه برای اون جماعت از ۱۰۰ تا فحش هم بدتره چون یادشون میندازه دیروز چیکار کردن و چه الفاظ میهن پرستانهای برای اغفال زن به کار بردن. ولی نمیتونن اعتراضی بکنن و مجبورن تا ته گوش کنن. به این صورت مرد از اونها انتقام میگیره.
1
گردنبند: یادمه تو یه سریال ایرانی مشابه این داستان رو دیدم. داستان در مورد زنی بسیار زیبا ولی به لحاظ مالی متوسط هست، که مجبور میشه با یه کارمند هم طبقه خودش ازدواج کنه. زن بخاطر زیبایی که داره معتقده باید تو یه خانواده ثروتمند به دنیا میومده و همیشه در حال رویاپردازی برای اون زندگی هست. یه روز شوهرش با دعوتنامه یه مهمونی طبقه اشراف میاد خونه. زن اول ناراحت میشه چون لباس مناسب نداره. مرد پس اندازی که برای خرید تفنگ شکاری جمع کرده به زن میده. بعد خرید لباس چون زن جواهرات مناسبی نداره، به سراغ دوست پولدارش میره و ازش یه گردنبند قرض میگیره. به مهمونی میره، با زیباییش نظر همه جلب میکنه و کلی از مردهای دیگه تعریف و تمجید میشنوه ولی وقتی به خونه برمیگردن میفهمن گردنبند نیست. همه جا رو میگردن ولی نمیتونن پیداش کنن. در نهایت به بهونه خراب شدن قفل گردنبند چهار روز وقت میگیرن از صاحب مال و دنبال یه گردنبند مشابه میگردن. گردنبند مشابه رو پیدا میکنن ولی بشدت گرونه. مرد تمام ارث و داراییش رو وسط میذاره که تازه میشه نصف مبلغ گردنبند و بقیه رو هم از دیگران قرض میگیرن و کلی بدهکار میشن.
2
1
گردنبند رو میخرن ولی طرف حتی نگاهش نمیکنه و متوجه تفاوت هم نمیشه. این زوج مقروض هم خونه رو عوض میکنن خدمتکار رو مرخص میکنن و برای ده سال تمام زندگیشون به کار کردن و دادن بدهی ها میگذره. زنی که تا دیروز دست به شستن هیچ ظرفی نزده بوده، هیچ کف زمینی رو تمیز نکرده و خلاصه هیچ کاری نمیکرده حالا با شجاعت مسئولیت اشتباهش رو میپذیره و به این زندگی تن میده. بالاخره بعد از ده سال تمام بدهی ها رو میدن. یه روز زن که حالا دیگه مثل قدیم زیبا نیست برای استراحت به پارک میره که با دوستش مواجه میشه. دوستش که از سر و وضع اون بشدت حیرت کرده ماجرا میپرسه و زن توضیح میده. در اینجا شوک قضیه زده میشه چون دوستش میگه اون گردنبند تقلبی بوده و نهایت قیمتش یک هفتاد و دوم پولی بوده که این زوج برای خرید اون گردنبند اصل خرج کردن. و داستان به پایان میرسه. برای من این داستان این طور بنظر میرسید که این اتفاق برای تغییر عقیده این زن در مورد زندگی لازم بود.
1
عمویم ژول: مردی کنار دوستش به گدایی ۵ فرانک پول میده که پول زیادیه. دوستش با تعجب میپرسه چرا همچین پولی دادی؟ مرد میگه به خاطر یه ماجرا تو سال های قدیم. بعد تعریف میکنه که عمویی داشته به اسم ژول. این عمو وقتی این مرد خیلی بچه بوده، سهم الارث خودش و یه بخش بزرگی از سهم الارث برادرش که میشه پدر این مرد رو با عیاشی و خوشگذرانی به باد میده. در نهایت پدر و مادر این مرد اونو سوار کشتی میکنن و به آمریکا میفرستن. خود این خانواده هم فقیر بودن و زندگی خوبی نداشتن. تا اینکه چند سال بعد یه نامه میاد از طرف ژول که خودش و کار و بارش خوبه و داره پول جمع میکنه تا برگرده. این نامه میشه امید این خانواده. چند سالی میگذره ولی ژول نمیاد. در نهایت بعد از اینکه یکی از خواهرهای این مرد ازدواج میکنه با دامادشون تصمیم میگیرن برای تفریح به یه جزیره که همون نزدیکی هست برن. سوار کشتی میشن و مردی رو میبینن که صدف میفروشه. پدر خانواده تصمیم میگیره برای دو دخترش صدف بخره ولی متوجه میشه صدف فروش برادرش ژوله. با پرس و جو از ناخدا مطمئن میشن خود ژوله. ظاهرا عموی بدبخت به بدشانسی خورده و ورشکست شده.
1
1
زن و مرد هر دو به هول و ولا میفتن و میخوان هر چه سریعتر فرار کنن تا ژول اونا رو نشناسه و از شرش خلاص بشن بخصوص مادر خانواده. بنابراین پسرشون رو میفرستن تا پول صدف ها رو بده. هزینه صدف ها دو فرانکه ولی پسر یا همون مرد شخصیت اصلی ما ۲/۵ فرانک میده. یعنی نیم فرانک به عنوان انعام. حالا چرا؟ چون از وضعیت وحشتناک عموی بیچارهاش، بشدت ناراحت شده و دلش میخواد بهش کمک کنه. با اینکه والدینش دعواش میکنن ولی اون پشیمون نیست. بعد از اون مرد دیگه عمو ژول رو نمیبینه ولی آرزو میکنه ای کاش میتونست دوباره ببینتش. بنابراین هر از چندگاهی به یاد عموش به فقرا پول هنگفتی میده.
1
ننه جنگلی: در خلال جنگ پروس و فرانسه که منجر به شکست فرانسه شد زن پیری توی یه کلبه داخل جنگل زندگی میکرد. شوهر این زن رو ژاندارمها کشته بودن و پسرش حالا به جنگ رفته بود. وقتی ارتش پروس منطقه ای که این زن ساکنش بوده رو اشغال میکنه، هر خونه فرانسوی موظف میشه از چند سرباز و افسر پروسی پذیرایی کنه. سهم این چهار سرباز جوانه. سربازها برخلاف انتظار بشدت با پیرزن مهربونن و کارهای اون رو انجام میدن. چون خودشون هم مادر دارن. مدتی میگذره و یه روز وقتی پیرزن تنهاس نامه به دستش میرسه. داخل نامه نوشته شده که پسرش توی جنگ کشته شده و جنازه اش هم قابل بازگشت نیست. زن شوکه میشه و اول نمیتونه گریه کنه. در همون بساط ناراحتی سرباز از راه میرسن. زن نامه رو مخفی میکنه و به سربازها چیزی نمیگه. موقع غذا خوردن فکری به ذهنش میرسه. سربازها طبق روال همیشه به اتاق زیرشیروانی میرن که بخوابن. زن نردبانی که به اون اتاق راه داره رو برمیداره و خونه رو به آتیش میکشه. ۴ سرباز بیچاره و بیگناه تو آتیش انتقام کور این زن میسوزن و میمیرن. و فردا هم زن به این جرم تیرباران میشه.
2
1
واقعا سر خوندن این داستان غمگین شدم. گناه اون چهار تا سرباز بدبخت چی بود؟ انتقام کور و دردناکی بود💔
1
مادام باپتیست: غریبهای با قطار در حال مسافرت بود که رسید به شهری. دو ساعت تا قطار بعدی زمان داشت و کاملا بیکار بود. تشییع جنازهای توی خیابون در حال انجام بود که با تشییع جنازههای معمولی متفاوت بود. فقط چند مرد بودن که زیر تابوت رو گرفته بودن و دو سه مرد دیگه پشت سر اونها به طرف قبرستون میرفتن. یکی از کسایی که زیر تابوت رو گرفته بود و جلو بود بشدت گریه میکرد. مرد غریبه داستان افتاد دنبالشون و سر راه پرسید قضیه چیه؟ چرا این مراسم اینطوریه؟ یکی از اون مردا هم براش تعریف کرد. جنازه متعلق به یک زن بود و مردی که گریه میکرد شوهر اون زن بود. زن قصه ما دختر یه خانواده ثروتمند بود. وقتی ۱۱ سالش بود فهمیده بودن یکی از خدمه به اسم باپتیست بهش تجاوز کرده و بعد از تحقیقات فهمیدن دختر بیچاره سه ماه قربانی این عنتر بوده. یارو گرفتن و به حبس ابد محکوم شد با اعمال شاقه. ولی این تازه شرو ماجرا بود. از اون به بعد همه دختر بچه بدبخت رو با انگشت نشون میدادن، مادرا نمیذاشتن دختراشون با این دختر بازی کنن، برای تحقیر بیشتر با فامیلی اون عنتر متجاوز صداش میکردن: خانم باپتیست😑.
6
1
همیشه تنها بود، همیشه ترسیده بود ولی چیزی به والدینش از ناراحتی خودش نمیگفت. هر چند بنظرم فهمیدن این مسئله احتیاجی به چشم بصیرت نداشت و والدين این دختر بیچاره بشدت گاو بودن که علارغم ثروتمند بودن، هیچ تلاشی برای تغییر شهر محل سکونت انجام ندادن. واقعا این حد از بیخیالی و بیچارگی خودخواسته اعصاب خردکن بود. بالاخره دختر قصه ما بزرگ شد. یه صاحب منصب جدید به شهر اومد و منشی این صاحب منصب به اسم پل هامو دختر رو دید و عاشقش شد. بهش قضیه رو گفتن و اون گفت مشکلی نیست. رفت خواستگاری و با هم ازدواج کردن. دیگه اون بساط تمسخر جمع شد. بعد معلوم شد بارداره. این دفعه دیگه بین جمع خودشون میپذیرفتنش. تا اینکه مسابقه ای برگزار شد. پلهامو مسئول دادن نشانهای هر گروه بود. یه سری از مدال ها درجه یک و بقیه درجه دو بودن. وقتی نشان یه دسته رو که درجه دو بود بهشون میداد، یکی از اون دسته که بخاطر درجه دو بودن نشان ناراحت شده بود با صدای بلند داد زد: گمشو مرتیکه. تو همونی هستی که زن باپتیست رو گرفتی. یهو جماعت خندیدن و توجه همه به زن پلهامو بین جمعیت نشسته بود، جلب شد.
1
دوباره پچ پچا شروع شد. همه نشونش میدادن میگفتن این همونه. بعضیا میخندیدن. همهمه بالا گرفت. زن سه بار از جاش بلند شد که فرار کنه ولی نمیتونست. جمعیت خیلی زیاد بود و همه هم داشتن بهش نگاه میکردن. دوباره برگشت نشست و مجبور شد تا آخر مراسم اونجا بشینه. موقع برگشتن تو کالسکه زن کاملا ساکت بود. وقتی کالسکه داشت از رو پل رد میشد، یهو زن در کالسکه رو باز کرد و خودشو از پل پرت کرد تو رودخونه. بقدری سریع انجامش داد که شوهرش نتونست جلوش رو بگیره. دوساعت طول کشید که جنازه زن رو از رودخونه پیدا کنن. چون خودکشی کرده بود نذاشتن تو کلیسا براش مراسم بگیرن. اهالی شهر هم به تشییع جنازه نیومدن و مراسم تشییع جنازه به اون صورت که اول داستان توصیف شده بود انجام شد. مرد غریبه خیلی ناراحت شد. تمام مدت مراسم کفن و دفن رو اونجا موند. رفت پلهامو که تو غم از دست دادن زن و بچهاش گریه میکرد تسلیت گفت. پلهامو از غریبه تشکر کرد. و مرد به هیچ وجه از شرکت در اون مراسم ناراحت نبود. @f.kh
1
فاطمه خوران🇮🇷🇵🇸
1402/10/25
1