یادداشت عینکی خوشقلب
1401/2/9
3.2
76
اگر نوشته¬هایی که در 4 سال دانشجویی¬ام در روزهای سخت این طرف و آن طرف جزوه¬ها و برگه¬هایم نوشته¬ام را جمع کنیم و کمی دستی به سر و رویش بکشیم می¬توان از آن یک پاییز فصل آخر سال است بیرون کشید. کل کتاب مجموعه¬ی آن چیزی است که در ذهن سه دختر جوان می¬گذرد به همین خاطر آشنایی با این شخصیت¬ها برای دختران این سن و سال علی¬الخصوص دختران دانشجو همزادپنداری به خوبی به دنبال دارد. اما حرف جدیدی نمی¬زند، همان تردیدها، همان رویاها، همان بالا و پایین¬هایی که خودمان در زندگی واقعی تجربه می¬کنیم اما با درصد سیاهی بیشتر و مسلما ناامیدکننده¬تر. «لیلا»، «شبانه» و «روجا» سه شخصیت داستان ما هستند که از دوران دانشجویی بهم گره خورده¬اند، نویسنده خوب توانسته هر کدام از آن¬ها را برای ما ترسیم کند. لیلا دختری عاطفی و مهربان است، شبانه دختری ساده و خیالپرداز و روجا شخصیتی منطقی و سخت¬کوش دارد. مثل همه¬ی گروه¬های دوستی دخترانه شخصیت¬ها باهم تفاوت¬های جدی دارند. اما زمان و مکانی مشخص آن¬ها را بهم رسانده و باز هم مثل همه¬ی گروه¬های دوستی دخترانه بعد از مدتی همان تفاوت¬ها مسیرشان را از هم جدا کرده با این حال هنوز هم نزدیک¬ترین دوستان همدیگر هستند. لیلا درگیر یک مساله شدید عاطفی¬ست و این نقطه¬ی داستان همان نقطه¬ایست که خواننده به نظرش می¬رسد رفتار شخصیت¬ها کمی طبیعی نیست. همسر او که نمونه¬ی یک مرد عاشق¬پیشه بوده یک روز بدون او برای همیشه مهاجرت کرده و رفته-است و لیلا مدت¬هاست درگیر جای خالی و مدیریت بقیه¬ی زندگی بدون اوست. شبانه در یک اداره کار می¬کند، مرتبط با همان بعد شخصیتی¬ محافظه¬کارش همان مسیری را دنبال کرده که رشته¬ی تحصیلی¬اش نشانش داده. یکی از همکاران از او خواستگاری کرده و حالا قرار است ما در تناقض¬های فکری او برای انتخاب درست همراهش باشیم، از طرفی روجا را می¬بینیم، بعد از مدت¬ها سخت درس خواندن بالاخره از یک دانشگاه فرانسوی پذیرش گرفته و به ظاهر آدمی بی¬نقص و موفق است تا زمانی که متوجه می¬شود نمی¬تواند به فرانسه برود. پاییز فصل آخر سال است، من را با خودش همراه کرد. توانستم لحظه¬های سخت لیلا را درک کنم، بفهمم خیالپردازی-های رسوب کرده¬ی شبانه چه¬قدر شبیه آن چیزی است که در سر خودم می¬گذرد و سخت درک کنم که تلاشم برای دویدن در سال¬های اولیه جوانی چه قدر با روجا شباهت دارد. اما بعد از بستن کتاب هیچ چیزی جز سوال «خب؟ که چی؟» همراهم نبود. و از خودم می¬پرسیدم نباید کتاب چیزی بیشتر از «همزادپنداری» همراه خودش داشته¬باشد؟ از طرفی سوال جدی¬ترم این بود، «همه دخترها که یک دفتر خاطرات مشابه همین حرف¬ها دارند.» نمونه¬ی ناب¬تر و واقعی¬تر این جملات را که خودم همین الان بین چین¬های خاکستری مغزم پنهان کرده¬ام. از نظرم پاییز فصل آخر سال است، دفترچه¬ی خاطرات خوبی است. اما کتاب خوبی نیست. ما از خواندن دفترچه¬های خاطرات لذت می¬بریم، حتی خواندن آن¬ها باعث می¬شود در لحظه¬های دیگران همراه شویم و به درک بهتری از تفاوت¬های شخصیتی برسیم، اما در هر حال دفترچه¬ی خاطرات یک رمان نیست. نسیم مرعشی داستان ننوشته¬است خاطره نوشته¬است، از طرفی در نقطه¬ای نامعلوم هم تصمیم گرفته این خاطرات را تمام کند و شما در صفحه¬ی آخر کتاب دنبال بقیه¬ی داستان می¬گردی. و سوال «خب چه شد؟» در مغزت می¬چرخد. شاید مهم نباشد که چه شد؟ چون مسلما بنا نیست همه¬¬ی کتاب¬ها مثل سریال¬های ایرانی با پایان خوش و عروسی همراه باشند. اما حداقلی¬ترین انتظار این بود که با خواندن زندگی این سه دختر تکانی بخوریم، نگاه جدیدی پیدا کنیم یا به درک تازه¬ای برسیم. از طرفی درک دنیای سیاه کتاب برایم غیرممکن بود، مقاومت در برابر ترسیم قسمت¬های خوب افکار و لحظه¬های شخصیت¬ها. فضایی تماما خاکستری دقیقا مشابه طراحی جلد کتاب و تنها گذاشتن خواننده با حس ناامیدی شدیدا عمیق. درست مثل گوش کردن به یک موسیقی غمگین، ما از ریتم و جملات ترانه¬سرا شدیدا لذت می¬بریم، و هنر او را تحسین می¬کنیم با مفاهیمی که خواننده می¬گوید همزادپنداری می¬کنیم اما بعد از تمام شدن آن چه داریم؟ هیچ. سکوت محض و ناامیدی.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.